رستارستا، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

دختر پاییزی ما

اولین سیزده بدر رستا

سیزده بدر هم مثل سال تحویل مهمون بابا بزرگ و مامان گلی و خاله نرگس بودیم، بابا جون و مادر جون و عمه ها هنوز از مسافرت برنگشته بودن، طرفای ساعت 11 صبح رفتیم یه پارک نزدیک خونمون و چون از همون اول صبح هوا ابری و سرد بود  برای شما چادر زدیم که سردت نشه، خاله نرگس داشت شما رو تو چادر لالا می کرد که چندتا مامور اومدن و گفتن باید چادرها رو جمع کنین و توی پارکای اصفهان نباید چادر زد، ما خیلی ناراحت شدیم و نگران این بودیم که نکنه شما سرما بخوری، خلاصه ساعت 12 -12:30 بود که ناهار خوردیم و و بعد با شما مشغول کالاسکه گردی شدیم که بارون شروع به باریدن گرفت و ما مجبور شدیم ساعت 2 برگردیم خونه ، اینم از خاطره اولین سیزده بدر شما توی بارون ....امید...
6 ارديبهشت 1393

یک ماهگی دخترم

دختر قشنگم اولین ماه زمستون رو با هم گذروندیم، زمستون امسال یه زمستون برفی بود خیلی جاها بعد از چند سال برف اومد، هوا بیرون سرد سرده ولی خونه ی ما با وجود شما گرمتر از همیشه اس، ما الان یه خانواده ی سه نفری خوشحالیم ، یه ماهه که تموم وقتمون رو با هم می گذرونیم، صبحا ساعت 8 بیدار میشی و اگه شبو خوب خوابیده باشی دیگه خوابت نمیبره تا ساعتای 10-11 که دوباره میخوابی و من به کارام میرسم تا ساعت حدودا 2 که وقت غذا خوردن ماست خب قربونت برم حتما میخوای با ما غذا بخوری، تا ساعت 4 و 5 که دوباره میخوابی بقیه برنامه ات هنوز قطعی نکردی که بگم لطف کن با مدیر برنامه هات یه مشورتی کن زودتر تکلیف مارو مشخص کن ، کلی عکس از یه ماهگیت گرفتیم، شما که ق...
6 ارديبهشت 1393

دو ماهگیت مبارک

دختر عزیزم دو ماهگیت مصادف بود با اولین واکسن بعد از تولدت ، حوالی ساعت 11 بود که رفتیم بهداشت برای واکسن، من خیلی استرس داشتم و خیلی برات نگران بودم ، شما توی خواب بودی که یه اقای بد اخلاق واکسنتو زد و جیغت رفت هوا، وای که دلم برات کباب شد...بعدا فهمیدم که نی نی هارو باید از خواب بیدار کرد بعد واکسن زد چون تو خواب شوکه می شن، بابایی رو بگو میخواست بره آقا بد اخلاقه رو بزنه ، تصمیم گرفتیم برای واکسنای بعدیت بریم یه جای دیگه، اون روز تا شب گریه می کردی ما هم مرتب روی پاهات کمپرس سرد میذاشتیم ولی شب را راحت خوابیدی . توی پست یک ماهگیت برنامه روزانه اتو نوشته بودم ولی الان اعتراف می کنم اصلا برنامه ی مشخصی نداری، یه روز همش خوابی یه روز دی...
6 ارديبهشت 1393

چهار ماهگیت مبارک

عزیز دلم شما در یه روز قشنگ بهاری 4 ماهه شدی، من و بابایی هم به خاطر این روز خوب برای شما یه جشن کوچیک گرفتیم. اتفاقا اون شب عمه سحر اینا هم اومدن و جشن مارو باشکوه تر کردن خداروشکر یک ماه بزرگتر شدی و کلی کارای جدیدتر یاد گرفتی، از همون اول که وارد چهار ماهگی شدی کار کردن با دستاتو یاد گرفتی، گاهی هم از هر دوتا دستت همزمان استفاده می کردی مامانی از سه ماهگی برات کتاب خوندن رو شروع کرده، امیدوارم دختر کتاب خونی بشی عزیزم   از اول چهار ماهگی هم کتابای تقویت هوش 3 تا 6 ماه رو باهات کار کردم، قربونت برم خیلی دقیق نگاه میکنی ولی وقتی بی حوصله هستی یکم نگاه می کنی و بعد روتو بر می گردونی.. ...
6 ارديبهشت 1393

رستا جان،ممنون که دختر ما شدی...

رستا جان، نفس مامان بالاخره زمستون 92 با تمام سختی ها و خوشی هاش تموم شد و حالا شما 3 ماهه شدی عزیزم، هر روز از این نود روز برای ما حکم تولدت رو داشت، آخه هر روز نوتر میشی و یه کار جدیدتری یاد می گیری، هنوزم گاهی اوقات که نگاهت می کنیم با خودمون می گیم یعنی این فرشته ی ناز و دوست داشتنی مال ماست ،  الان دیگه می تونی گردنتو صاف بگیری، با دستای قشنگت می تونی اسباب بازی، پستونک و هر چیز دیگه ای رو بگیری، هر وقت من و بابا نگات می کنیم بهمون لبخند میزنی ،به غریبه ها با دقت نگاه می کنی و کمتر لبخند میزنی، کنجکاو و شیطون هم شدی عزیز دلم، دیگه از کارات هر چی بگم کم گفتم، ما هر روز خدا رو برای بودنت شکر می کنیم...   ...
2 فروردين 1393

کارهای جدید رستا خانوم

دخترم الان 46 روزت هست، خداروشکر روز به روز داری بزرگتر میشی و کارای جدیدتری یاد میگیری و با کارات مارو عاشق تر میکنی...     جدیدا یاد گرفتی تو بیداری هم بخندی( ماشالا چشم نخوری ایشالا ) اقو اقو کنی به آویز بالای تختت و جغجغه ات و هر چیز آهنگین دیگه واکنش نشون میدی تعجب میکنی.. فکر میکنی و به یه جا خیره میشی.. و دلت میخواد از جات بلند شی و غلت بزنی که از این یکی دیگه عکس ندارمممم عزیزم. البته بعضی از این کارا رو خیلی وقته که انجام میدی ولی مامانی تازه تونسته ازشون عکس بگیره و بذاره....   ...
14 بهمن 1392

خوابیدن رستا

چه حس قشنگیه وقتی از خواب پا میشم تو رو کنارم می بینم که چهره ات پر از آرامشه، گاهی اوقات که انگشت دستمو توی دستت می گیری حس می کنم که تمام دنیارو دارم وقتی از روی عادت با دهن باز میخوابی من و بابایی کلی بهت نگاه می کنیمو قربون صدقه ات میریم،اوج احساس من وقتی هست که برات لالایی می خونم  و میخوابی، شیوه های خواب رفتنت مختلفه، یکی از این روشها به قول بابایی خوابیدن قورباغه ای که به شکل دمر رو سینه بابا خوابت میبره، بیشتر وقتا موقع خوابیدن پستونک میخوری... این یکم از لالایی که برات می خونم لالالالا گل خشخاش    چه نازی داره اون چشماش لالالالا گل مریم           نشی...
14 بهمن 1392

20 روز 20

امروز شما 20 روزه شدی عزیزم....و من 20 روز هست که مادر شدن رو تجربه می کنم..هر روز و هر لحظه از این 20 روز برای من قشنگ و شیرین بود، تا همین الان هم کلی تجریه پیدا کردم؛ عزیزم ماشالا شما خیلی خنده رو هستی، دقیقا 3 روزت بود که با صدای بلند خندیدی ، اولش شب و روزو قاطی می کردی، روزا خواب بودی و شبا بیدار ولی الان چند شبه که دیگه یاد گرفتی شبا هم میخوابی...قربونت برم که بعد از 20 روز هنوزم خسته ای ... اصلا اهل گریه و بیقراری نیستی مگر اینکه مشکلی داشته باشی که تا مشکلت برطرف شه دیگه گریه نمی کنی...حضور ما رو در کنارت حس میکنی، اگه تنها باشی گریه می کنی وقتی میایم پیشت آروم میشی برای همین چون خونمو یکم سرده تمام وسایلمون رو به اتاق خواب انتق...
17 دی 1392