رستارستا، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

دختر پاییزی ما

فقط 5 روز دیگه به تولد رستا خانوم مونده

ای خدا چرا این روزا این قدر دیر می گذره، باور کن 9 ماه خیلی زیاده، صبر و طاقت من تموم شده ... رستای بی همتای من، با اینکه خیلی بهم نزدیکی ولی همش دلم برات تنگ میشه.. دوست دارم زودتر بگیرمت بغلم، بهت شیر بدم، نوازشت کنم، بوست کنم، موهای قشنگ و لطیفت را ناز کنم، دست کوچولو و قشنگت را بگیرم تو دستم و ببوسم، ناخونای کوچولوتو بگیرم، حمومت کنم، پمپرزتو عوض کنم،لباسای خوشگل خوشگل تنت کنم، قربون صدقه ات برم ،نمیدونم تو هم دلت برای من تنگ شده یا نه...اما من دیگه طاقتم تموم شده هر شب خوابت را می بینم، خیلی دوستت دارم گلم، بابایی هم خیلی دوست داره که تو رو زودتر بگیر بغلش، بشین روت ، بندازت هوا و دیگه نگیرت، دست خیسشو بذار رو شکمت ....نترس عزیز...
23 آذر 1392

فقط 6 روز دیگه به تولد رستا خانوم مونده

 خیلی حس خوبیه اینکه یه موجود کوچولو تو شکمته و هر جا میری همراهته ،اینکه یک موجود دوست داشتنی در وجود تو داره رشد می کنه و بزرگ میشه، اینکه نفساتو با یک نفر دیگه تقسیم می کنی نه تنها نفسات بلکه تمامی احساساتت رو، از این نگرانم نکنه نگرانی های من تو را نگران کرده باشه نکنه دلتنگی های من اشک تو رو در آورده باشه، دوست دارم این روزای آخر هر چی بدی از من دیدی فراموش کنی، قول میدم وقتی بیای با یه مامان مهربون و شاد روبرو بشی .............عزیزم هر روز که میگذره یک روز به در آغوش کشیدنت نزدیکتر می شیم .
22 آذر 1392

اتاق رستا جان

دختر عزیزم رستا جان، چند تا عکس از اتاق قشنگت برات میذارم تا وقتی بزرگ شدی بفهمی چقدر برای ما عزیزی، دردونه ی من عاشقتیم...   عکس ورودی اتاقت که محدثه جان دختر خاله عزیزت برات درست کرده پرده ها رو خاله آتنا دوخته برات عزیزم دستش درد نکنه. لوستر هم بابا حمید با کمک مامانیت درست کردن، پشه بند خوشگلت مامانیت قابل نداره دخترم     ...
21 آذر 1392

فقط 7 روز دیگه به تولد رستا خانوم مونده

عشق مامانی، آخرش شما دختر پاییزی شدی هوراااااا، اگه همه چیز خوب پیش بره قراره 30 آذر انتظارمون تموم بشه و بشی هندونه شب یلدای ما ، ، هندونه ، انار، آجیل، تنقلات، لبوی من پیشاپیش تولدت مبارک فرشته کوچولوی من درسته این روزا دیر و سخت میگذره ولی به عشق شما سختی ها آسون میشه، اصلا دیگه نمیشه بهشون گفت سختی ....عزیزم همه منتظر تولد شما هستن، عمه سحر مهربونم این شعر زیبا رو برای شما سروده : رستا خانوم خوشگل خانوم داره میاد به دنیا    اون صورت مثل ماهش داره میشه هویدا مامان و بابا گل بریزین نقل بپاشین همه جا    طاقتمون تموم شده زودتر بیا پیش ما         &nb...
21 آذر 1392

مهمونی سیسمونی

دختر نازم، از وقتی که اومدی پیش ما بلکه از خیلی وقت قبل تر به فکر خریدن و درست کردن بهترین و قشنگترین چیزها برات بودم، کلاس خیاطی رفتم، بافندگی یاد گرفتم، کلی توی سایت ها دنبال مارک سرویس کالاسکه و لباس و تخت و کمد و ...گشتم که وقتی میایی با بهترین چیزها از تو پذیرایی کنم... چون شما مهمان ویژه ما هستی که بعد از سالها ازت دعوت شده بیای و برای همیشه پیش ما بمونی ، بعضی چیزارو از سالها قبل برات خریدیم چون مطمئن بودیم که روی ما رو زمین نمیندازی،  از وقتی فهمیدم تو داری میای شروع کردم به اجرای نقشه های چند ساله ام، تا جایی که می تونستم برات لباس بافتم البته خاله آتنا و خاله مدینه هم بهم کمک کردن، با کمک بابایی برای اتاقت پرده و پشه بند...
18 آذر 1392

فلسفه نام گذاری شما

عزیزم اسم گذاشتن برای شما کار خیلی خیلی سختی بود، خودت میدونی مامانی از سال ها قبل دنبال اسامی رویایی برای دختر و پسر آینده اش بود و هر دفعه با یه اسمی شما رو توی ذهنش تصور می کرد...الان تقریبا هر اسمی رو با معنیش بلدمممممم. فکرشو بکن مامانی که این قدر روی انتخاب تخت و کمد، لباس و وسایل شما حساس بود تو انتخاب اسم دیگه چقدر حساسیت به خرج داد. ملاک های انتخاب اسم برای من و بابایی اینا بودن، لوس و سبک نباشه در عین حال شیک و با معنی باشه، مثل بیشتر اسم های دخترای امروزی معنی ظاهری نداشته باشه ، متناسب با نوع تربیت و شخصیتی باشه که ما دوست داریم داشته باشی ،با ابهت و مغرور در عین حال مهربون و دوست داشتنی (قربونت برم با این شخصیتت )، تک بو...
18 آذر 1392

بابای مهربون

رستا جان،الان که دارم برات اینارو می نویسم خیلی دلت انار می خواد ولی انار توی خونه نداریم  ، قربونت برم چند وقت پیش اومدی توی خوابم با اون صورت خوشگلت باهام حرف زدی گفتی مامانی انار و لیمو شیرین بخور، می دونم اگه بابای مهربونت خونه بود زودی میرفت برات انار می خرید مثل اون باری که دلت کیک شکلاتی خونگی می خواست ولی تو خونه شکر نداشتیم، ولی چون شما خیییلللللییی دلت می خواست بابایی با اینکه خسته بود سفارش شمارو انجام داد....حالا دستای کوچولوتو بگیر بالا و از خدا بخواه همه ی باباهای مهربون رو از جمله بابایی خودت، باباغلامرضا و بابا بهرام که هر کاری می کنن تا بچه هاشون کمبودی نداشته باشن صحیح و سالم نگه داره، ...آمین. ...
2 آذر 1392

پاییز ....

عزیزم خیلی خوشحالم که پاییز امسال تو در کنارمون هستی، آخه میدونی من عاشق فصل پاییزم ، دیروز من و شما و بابایی رفتیم پل خواجو، هوای خیلی قشنگ و پاییزی بود اونجا دیدم آدمایی که مثل من عاشق فصل پاییزن کم نیستن، خیلی ها زده بودن زیر آواز، از توی پل صدای چهچه می اومد، هر کس یه چیزی می خوند ...انگار همه عاشق شده بودن...همه چیز خیلی رویایی بود، ما توی حس بودیم و مشغول گرفتن عکاسای پاییزی که یهو یه صدای ناهنجاری توجهمون رو جلب کرد، یه آقای ژاپنی بود که جو گیر شده بود و زده بود زیر آواز، البته آواز که چه عرض کنمممممم ، طلفک فکر میکرد اینا دارن داد و فریاد می کنن که صداشون تو پل پخش شه.... ...
2 آذر 1392