رستارستا، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره

دختر پاییزی ما

گنجشکک من تولدت مبارک

پنج سال پیش در یکی از روزهای سرد و زیبای پاییزی آمدی و شدی گنجشکک زیبای خانه ما و برای ما همه چیز شدی امید  آرامش  خوشبختی  شادی گنجشکک تا همیشه برایمان بمان  پرنده کوچک خوشبختی من “ به تو گفتم: «گنجشک ِ کوچک ِ من باش تا در بهار ِ تو من درختي پُرشکوفه شوم.» و برف آب شد شکوفه رقصيد آفتاب درآمد من به خوبي‌ها نگاه کردم و عوض شدم من به خوبي‌ها نگاه کردم چرا که تو خوبي و اين همه اقرارهاست، بزرگ‌ترين ِ اقرارهاست من به اقرارهاي‌ام نگاه کردم سال ِ بد رفت و من زنده شدم تو لب‌خند زدي و من برخاستم دل‌ام مي‌خواهد خو...
28 بهمن 1397

دوسالگیت مبارک عزیز دل مادر

 دخترم دو روز مانده به زمستان آمدی و با خودت دنیایی از آفتاب و بهار آوردی و باور کردم که مي شود هم پاي رنگين کمان در باران قدم زد! دختر آتش و آذر من، من با تو زاده شدم، با تو کودکی هایم زنده شد، با تو خندیدم، گریستم با تو قدم گذاشتم دویدم با تو بزرگ شدم، حرف های من از دهان توست که زیباست. مادرانه گی را با تو آموختم، با تو مادرم را شناختم، با تو تمام مادرهای دنیا را شناختم. زیبای من زادروز تولدمان مبارک.... من با دردهای بسیار و زخم های لایه به لایه به استقبالت آمدم، با نفسی تنگ و تنی رنجور از شب بیداری ها، با دست و پایی خسته از ورم و صبح های چندش آور تهوع، تو که آمدی نفهمیدم چطور نفسم برگشت، زخم هایم لایه به لایه خوب...
30 دی 1394

هجده ماهگی رستا

رستای من همزمان با اولین روز ماه رمضان شما یکسال و نیمه شدی .. ولی دقیقا توی همین روز یه اتفاق بد برای شما افتاد که مارو خیلی ناراحت کرد ولی خداروشکر به خیر گذشت ، ماجرا از این قرار بود که طبق معمول داشتی از تختت پایین میومدی که دستت کشیده شد و آرنجت در رفت، کلی گریه کردی الهی بمیرم حتما خیلی درد کشیدی ، با هیچ چیز آروم نمی شدی من و بابایی هم سریع شما رو رسوندیم اورژانس توی اورژانس خانم دکتر مهربون دستت رو جا انداخت، امیدوارم هیچ وقت از این اتفاقات بد برات نیوفده،من و بابایی برای اینکه دردتو فراموش کنی و همینطور به مناسبت 18 ماهگیت و دومین ماه رمضانت برات یه جشن کوچولو گرفتیم و گذاشتیم با دست کلی کیک بخوری.    &...
19 تير 1394

دخترک یکساله من

گل من تولد تو تولد من است، من در تمام طول سال بیدار مانده ام که مبادا روز تولد تو تمام شود، و من در خواب بمانم و نتوانم به تو بگویم تولدمان مبارک!!!                                                               عشق من، توی پست قبلی برات نوشتم که به چه دلایلی نتونستیم برات اونطوری که میخواستم تولد بگیریم با اینحال یه مهمونی کوچیک ...
5 بهمن 1393

رستای یک سال و دو هفته ای من

عشق مامان الان که اومدم تولدتو تبریک بگم دو هفته از روز تولد یکسالگیت گذشته، خیلی دلم میخواست روز تولدت بیام و اون روز شمار بالای وبلاگتو ببینم و کلی ذوق کنم که نوشته " رستا تا این لحظه 1 سال سن دارد"، ولی عزیزم زندگی پر از حوادث پیش بینی نشده است گاهی هر چقدر  برنامه ریزی کنی که همون طوری بشه که خودت میخوای بی فایده اس مثل من که از چندین ماه پیش تو فکر یه تولد خیلی خوشکل برای یک سالگیت بودم، از انتخاب تم تولد و ست لباسو گرفته تا شکل پذیرای و دعوت از مهمونا و ...، بارها  توی ذهنم مجسم می کردم که ست موشیتو پوشیدی و زل زدی به کیک میکی موسیت که از بین دهها کیک مختلف برات انتخاب کردم، همه چیز زیبا و رویایی توی ذهنم نقش ...
11 دی 1393

11 ماهگی گل دختر

عزیز دل من، این اولین ماهگرد تولد شما بود که توی شهرکرد برگزار می شد، ما تصمیم گرفتیم از هوای پاییزی و طبیعت زیبای اینجا استفاده کنیم و جشنمونو توی فضای آزاد بگیریم..برای همین رفتیم به شهر سامون ساحل زیبای زاینده رود و کلی عکسای پاییزی گرفتیم، عکسارو میذارم تو ادامه مطلب.. ولی چون هوا یکم سرد بود مجبور شدیم بیام خونه کیک بخوریم رستا از گرفتن عکس خسته شده دختر جونم به خودش افتخار می کنه که ماه تولدش دو رقمی شده ...
27 آذر 1393

10 ماهگی رستا جان و خونه جدید

دخترک نازنازی من، همزمان با 10 ماهه شدنت، ما بطور کاملا غیر منتظره تصمیم گرفتیم که به شهری که 17 ماهه پیش اومدیم، برگردیم...این ماهگرد شما هم توی اسباب کشی و شرایط سخت برگزار شد و ما تا اخر ماه یعنی دو روز بعد از ده ماهگیت، باید از اون خونه بیرون می رفتیم. خونه ای که لحظه لحظه اش برای ما پر از خاطرات خوب بود، خونه ای که پا به پای ما منتظر اومدنت بود، هر روز صبح منتظر دیدن یه نشونه از درخت روبروی پنجره اش بودم که پاییزو به من نوید بده تا با اومدن پاییز، به تو نزدیک و نزدیک تر بشم، خونه ای که شاهد زیباترین لحظات زندگی ما بود وقتی که اومدی، خونه ای که ناظر اولین خنده تو بود عزیزم، خونه ای که سرد بود ولی سردمون نمیشد چون تو نفس می کشیدی، یادش ب...
25 آذر 1393

هشت ماهگیت مبارک

دختر گلم شما 28 مرداد همزمان با تولد 31 سالگی بابا حمید 8 ماهه شدی. ماشالا خیلی شیطون بلا شدی. درسته چهاردست و پا نمیری ولی هر طور که هست خودتو به اون چیزی که میخوای میرسونی گاهی اوقات نشسته میری و گاهی اوقات با غلت زدن، عاشق حمام و اب بازی هستی اوایل از ریختن آب توی چشمات میترسیدی، اما الان دیگه نمیترسی، امیدوارم شناگر ماهری بشی عزیزم، با شنیدن صدای موزیک زودی دست میزنی و سرتو تکون میدی، خودمونیما ولی خیلی شکمویی، هر چیزی که ما می خوریم اینقدر نیگا میکینی و سروصدا راه میندازی که نگو، عاشق مزه شیرین هستی، خودت بلند میشی و با کمک روی پاهات می ایستی، خیلی حرکات و صداهای مختلفو تقلید میکنی، دیگه هر چی بگی از کارات  بازم کمه گفتم  اصن...
13 شهريور 1393

هفت ماهگیت مبارک عزیز دلم

رستای عزیزم عزیزم هفت ماهگی شما مصادف شد با 21 ماه رمضان، این اولین ماه رمضانی هست که ما سه نفریم. البته پارسال هم شما تو دل مامانی بودی و خیلی ماه رمضان خوبی بود. عزیزم قشنگی ماه رمضان به روزه گرفتنشه ولی من امسال هم نتونستم درست و حسابی روزه بگیرم. خب از حال و هوای این روزات بگم که اینقدر نازو خوشگلی و کارای با مزه می کنی که همش دلم برات ضعف میره...تازگی یاد گرفتی زبونتو بیاری بیرون و بعد باهاش صدا در بیاری یا اینکه خیلی تند تند با بینی ات نفس می کشی که خیلی با مزه و خوردنی میشی، بابا و ماما و دد میگی، خودت میشنی و تا مدتها با اسباب بازیات بازی می کنی، خودتو میندازی تو بغل من و بابایی، خلاصه اینکه خیلی شیطون شدی ..اینم از عکسای...
29 تير 1393