رستارستا، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره

دختر پاییزی ما

اولین سیزده بدر رستا

1393/2/6 14:12
نویسنده : مامان
271 بازدید
اشتراک گذاری

سیزده بدر هم مثل سال تحویل مهمون بابا بزرگ و مامان گلی و خاله نرگس بودیم، بابا جون و مادر جون و عمه ها هنوز از مسافرت برنگشته بودن، طرفای ساعت 11 صبح رفتیم یه پارک نزدیک خونمون و چون از همون اول صبح هوا ابری و سرد بود  برای شما چادر زدیم که سردت نشه، خاله نرگس داشت شما رو تو چادر لالا می کرد که چندتا مامور اومدن و گفتن باید چادرها رو جمع کنین و توی پارکای اصفهان نباید چادر زد، ما خیلی ناراحت شدیم و نگران این بودیم که نکنه شما سرما بخوری، خلاصه ساعت 12 -12:30 بود که ناهار خوردیم و و بعد با شما مشغول کالاسکه گردی شدیم که بارون شروع به باریدن گرفت و ما مجبور شدیم ساعت 2 برگردیم خونهناراحتناراحتناراحت، اینم از خاطره اولین سیزده بدر شما توی بارون ....امیدوارم سیزده بدرای بعدی بیشتر بهت خوش بگذره عزیزم ...

رستا جون کاملا جدی در حال پستونک خوردن

مامان و بابا و رستا و یک آسمون ابری در یک سیزده بدر فراموش نشدنی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

خاله مطهره
25 فروردین 93 17:41
قربونت برم که اینقدقشنگ نگاه میکنی
خاله محدثه
25 فروردین 93 23:45
وای عزیزم که اینقدنازوجدی پستونک میخوری ذلم برات تنگ شده
خاله افسانه
27 فروردین 93 0:19
جوجه طلا،عزیزبلا،جیگرخاله،تکی به خدا دووووووووووووست دارم به خدا
عمه سحر
27 فروردین 93 23:21
چقد ناز و ملوسی گل عمه،دلم برات ی ذره شده ولی فردا دارم میام پیشتلحظه شماری میکنم
مریم
28 فروردین 93 11:42
عزیزدلم خوشحال شدم که از خودتم عکس گذاشتی.. دلم واست تنگ شده.امیدوارم فرصتی پیش بیاد تا بتونم ببینمت
باباجون
30 فروردین 93 15:55
سلام بابا جون /چون تو خیلی کوچیک بودی نمیتونستی با ما بیایی مسافرت ، واولین سیزده بدر را با ما نبودی اما قول میدم دیگه همه سیزده بدرای اینده را انشالله با هم باشیم عزیز دل باباجون//
اعظم مامانه زهرا
31 فروردین 93 0:23
به به چه بابا و مامان مهربونی خدا برات نگهشون داره خاله جون