رستارستا، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره

دختر پاییزی ما

درخت رستا

نازنین مامان، شما توی یک روز خوب بهاری یعنی 5 اردیبهشت ماه برای اولین بار رفتی باغ بابا جون، باباجون مهربون شما هم یک درخت گردو که روز قبل کاشته شده بود  دادند به شما، حالا درختی به اسم درخت رستا هست که فقط 4 ماه و 7 روز از شما کوچکتره و قراره پا به پای شما بزرگ بشه و ثمر بده،عزیزم زودتر بزرگ شو و برو گردوهای درختتو جمع کن.....خدا جونم رستا خانوم و درختشو و باباجون مهربونشو خودت حفظ کن..ممنون باباجون ...
9 ارديبهشت 1393

روز مادر

رستای من امسال روز زن برای من رنگ و بوی دیگه ای داشت چون برای اولین بار توی این روز طعم مادر بودن رو چشیدم و تازه فهمیدم که مادرها جقدر بدون دلیل و منطق عاشق بچه هاشون هستن،  دختر گلم مادر بودن همون قدر که سخته لذت بخش هم هست. به نظر من مادرها شعبده بازن وقتی مادر میشی  یاد می گیری خیلی کارهای عجیب و غریب انجام بدی، خیلی کارها رو مجبور میشی با یک دستت انجام بدی چون بچه ات تو دست دیگه ات، خیلی چیزها رو مجبور غیب کنی چون برای بچه ات خطرناکه و خیلی چیزها رو مجبوری ظاهر کنی تا بچه ات آروم بشه، جادوی کوچولوی من ممنونم که با اومدنت این حس قشنگ رو به من هدیه دادی، تو بزرگترین هدیه روز مادر برای من هستی .... خدایا شکرتتتتتتتتتتتتت به خاطر...
9 ارديبهشت 1393

فرشته ی من

چند روز پیش خاله مریم (دوست مامان) اومده بود ملاقات شما، توی اون 3 ساعتی که خاله مریم اینجا بود شما همش خواب بودی ، خاله مریم کلی با شما صحبت کرد و به شما گفت فرشته کوچولو مواظب بابا و مامانت باش تا اون روز فکر می کردم فقط من و بابا باید مواظب شما باشیم ولی اون روز فهمیدم شما هم مواظب ما هستییییی فرشته ی کوچولوی من . ...
6 ارديبهشت 1393

اولین هواخوری با کالسکه

یه روز بعد از دوماهگیت یعنی 29 بهمن، من و بابایی شما را با کالاسکه بردیم روی پل خواجو،  دوست داشتیم تو اولین گردش شما جایی بریم که خودمون هم خیلی دوستش داریم ،با اینکه خیلی کف ناهموار و سنگی داشت ولی قربونت برم در تمام مدت هواخوری خواب تشریف داشتی و ما به جای شما ذوق می کردیم. ...
6 ارديبهشت 1393

سالی که گذشت....

رستای عزیزم.. سال 92 با تموم خوبی ها و بدی هاش تموم شد، سالی که با تو شروع شد، تو اومدی و از همون روز اول ما رو عاشق خودت کردی...اردیبهشت بود که اسباب کشی کردیم و اومدیم خونه ی جدید و کم کم فهمیدیم که یه مهمون کوچولو داریم، خرداد و تیر به کندی گذشت، ماههای پر از استرس که هر روزش به اندازه ی یه سال بود  ، توی مرداد کم کم این استرسا داشت از بین میرفت و همه چیز داشت نرمال میشد که یه اتفاق خیلی خیلی بد برای خانواده ی ما افتاد و ما عمو عیسی عزیزمون ، شوهر خاله افسانه رو از دست دادیم، شوک خیلی بزرگی بود من که هنوز باورم نمیشه که دیگه بین ما نیست، خوشحالم که وقتی این وبلاگ رو می خونی که دیگه مفهوم مرگ رو میفهمی، شهریور و مهر برای ما روزای...
6 ارديبهشت 1393

اسفندت مبارک

دختر گل من ببخشید عزیزم که تو یه ماه قبل نتونستم وبلاگتو بروزرسانی کنم، آخه قبل عید آدم سرش خیلی شلوغ میشه، امسال هم با وجود گل شما سرمون شلوغتر شد، من توی همه ی ماههای سال، اسفند رو خیلی ذوست دارم...نه به این خاطر که ماه تولدمه به خاطر اینکه سرشار از زندگی و جوش و خروشه و همه در حال تلاش برای نو شدن هستن، 3 اسفند تولد یکسالگی رادمان ناز و گل گلی بود، اینم چندتا عکس از شما و رادمان خوشتیپ(عکس گرفتن از دوتا بچه شیطون خیلی سخت بود) : 12 اسفند هم تولد 29 سالگی من بود که شما برای اولین بار توی تولد مامانی بودی، اونشب هم خیلی شیطونی کردی و همش در حال گریه کردن بودی ولی با این وجود به ما سه نفر خیلی خوش گذشت (...
6 ارديبهشت 1393

عید 1393 اولین عید رستا

دختر عزیزم، شما امسال برای اولین بار پای سفره هفت سین پیش ما نشستی و با ما سال رو تحویل کردی، امسال با وجود شما خاص ترین  عید ما بود، سال تحویل خونه ی مامان گلی اینا بودیم، خیلی سعی کردم که لحظه تحویل سال که  20 و 27 دقیقه بود بیدار باشی تا به قول مامان گلی تا آخر سال بیدار و سرحال باشییییییی..که خداروشکر بیدار موندی عزیزممممم رستای گلم اولین عیدت مبارک باشه امیدوارم سالهای سال، عید نوروز رو جشن بگیری نفسمم.......... امسال ششمین عیدی بود که من و بابا حمید با هم بودیم، و اولین عیدی بود که به خاطر شما دختر نازنازیمون مسافرت نرفتیم و تو خونه موندیم آخه حاضر نبودیم به هر قیمتی به خصوص به قیمت مریضی و خستگی شما خو...
6 ارديبهشت 1393