رستای عزیزم.. سال 92 با تموم خوبی ها و بدی هاش تموم شد، سالی که با تو شروع شد، تو اومدی و از همون روز اول ما رو عاشق خودت کردی...اردیبهشت بود که اسباب کشی کردیم و اومدیم خونه ی جدید و کم کم فهمیدیم که یه مهمون کوچولو داریم، خرداد و تیر به کندی گذشت، ماههای پر از استرس که هر روزش به اندازه ی یه سال بود ، توی مرداد کم کم این استرسا داشت از بین میرفت و همه چیز داشت نرمال میشد که یه اتفاق خیلی خیلی بد برای خانواده ی ما افتاد و ما عمو عیسی عزیزمون ، شوهر خاله افسانه رو از دست دادیم، شوک خیلی بزرگی بود من که هنوز باورم نمیشه که دیگه بین ما نیست، خوشحالم که وقتی این وبلاگ رو می خونی که دیگه مفهوم مرگ رو میفهمی، شهریور و مهر برای ما روزای...