رستارستا، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

دختر پاییزی ما

شیرین زبونی های رستا

گل دختر من این روزا اینقدر شیرین شدی و قشنگ صحبت می کنی  که من از وصفش عاجزم. من و بابا هر روز بیشتر و بیشتر عاشق شما می شیم. وقتی یک کلمه جدید از دهنت بیرون میاد با تعجب به همدیگه خیره می شیم و هی تند تند می بوسیمت انگار کنار شما بودن هیچ وقت برامون تکراری نمیشه. شبا قبل از خواب اینقدر صحبت می کنی و از همه کس و همه چیز حرف میزنی تا خوابت بگیره، یک جمله که امشب گفتی این بود مامان وقتی بریم بیرون من بغل شما نمیام خودم پیاده روی می کنم...این پیاده روی رو کجای دلم بذارم آخه عشق خوش صحبت من، اینروزا عکساتو بیشتر توی اینستاگرام میذارم ولی بازم وبلاگ یه چیز دیگس الان هم با گوشی اومدم توی وبلاگت یکم سخته ولی اگه همه چیز اکی باشه سعی می کنم بیش...
16 شهريور 1395

سومین بهار

سلام عزیز دل مامان الان که دارم برات این مطالبو می نویسم 29 اردیبهشت 95 هست، با تاخیر زیاد سال جدیدو بهت تبریک میگم، نه اینکه فکر کنی من یادم رفت وبلاگتو بروز کنم همه این تاخیر به خاطر نبود اینترنت خونه بود، متاسفانه رفتن به خونه جدید این مشکلات رو هم داره...بهره حال گلم  سومین بهارت مبارک باشه، مامان همیشه آرزوی روزهای بهاری داره برای شمااا. شما امسال عید برعکس پارسال دیگه هفت سین خراب کن نبودین بلکه عاشق سبزه و ماهی و سفره هفت سین بودی، خونه هرکسی می رفتیم به هفت سین و مخصوصا ماهی قرمزشون خیلی دقت میکردی. امسال عید مسافرت خاصی نرفتیم. از حال و هوای اینروزای شما بگم که خیلی خیلی شیرین شدی با اون شیرین زبونیات و کارای قشنگت قند تو...
12 خرداد 1395

مامان بابا دوست دارم

سلام عزیز دل مامان امروز که دارم برات این مطلب رو می نویسم 27 اسفند هست و شما 27 ماهه هستی، اگرچه با تو هر روز من پر از خاطرات قشنگه ولی اتفاق زیبای امروز، عدد 27 رو برام همیشه ماندگار کرد.  عشق من  امروز برای من و بابایی خیلی روز قشنگی بود، حتی با فکر کردن به اون لحظه قشنگ هم دلم از خوشحالی به لرزه در میاره... امروز شما سر میز صبحونه  با اون صدای قشنگت گفتی "مامان بابا دوست دارم" ...الهی مامان فدای اون دوست داشتنت برم نفس من، ما که عاشقتیم...ممنون که با بودنت این همه قشنگی به زندگیمون دادی... از حال و هوای این روزها بگم که همه درگیر اومدن سال نو هستن،اینجور که همه مردم در تکاپو هستن انگار قراره با ت...
12 خرداد 1395

ارغوان شاخه هم خون جدا مانده ی من

دخترعزیزم ارغوان من دلم خواست این آهنگو برات بنویسم ...  ارغوان شاخه هم خون جدا مانده ی من آسمان تو چه رنگ است امروز؟   افتابیست  هوا یا گرفتس هنوز من در این گوشه که از دنیا بیرون است اسمانی به سرم نیست وز بهاران خبرم نیست ون در این گوشه خاموش فراموش شده یاد رنگین در خاطز من گریه می انگیزد گزیه می انگیزد ارغوانم آنجاست ارغوانم تنهاست ارغوانم دارد می گرید ارغوان این چه رازیست که هر بار بهار با عزای دل ما میاید ارغوان ارغوان تو برافراشته باش تو بخوان نغمه ی ناخوانده ی مننننن تو بخوان تو بخوان   عزیز دلم این روزها همه درگیر شبکه های اجتماعی هستن، واتساپ، تلگرام ،اینستا...
24 بهمن 1394

دختر فوق العاده

عزیز دل مامانی، رستای گلم هر روز زندگی ما با تو یک روز تازس، خداروشکر که تو رو داریممممم، فرشته آسمونی من تو آمدی که اگر روزگارمان بد بود تو دست کوچک باران باورم باشی بیا که روی لبت باغ یاس می رقصد بیا گلم که خدا خواست دخترم باشی تو آمدی و خدا خواست از همان اول تمام دلخوشی روز آخرم باشی عزیزم امروز خواستم یکم از کارهای این روزهات بگم، ولی الان نمیدونم باید از کجا شروع کنم، اول صبح که از خواب بیدار میشی میای میشینی روی مبل روبرو تلویزیون میگی "پوپو" یعنی شیکه پویا، صبحونه خور نیستی متاسفانه، امیدوارم این کارت ادامه دار نباشه،عاشق آجرهات هستی، هربار یه چیز جدید باهاشون میسازی، من عاشق این خل...
24 بهمن 1394

دوسالگیت مبارک عزیز دل مادر

 دخترم دو روز مانده به زمستان آمدی و با خودت دنیایی از آفتاب و بهار آوردی و باور کردم که مي شود هم پاي رنگين کمان در باران قدم زد! دختر آتش و آذر من، من با تو زاده شدم، با تو کودکی هایم زنده شد، با تو خندیدم، گریستم با تو قدم گذاشتم دویدم با تو بزرگ شدم، حرف های من از دهان توست که زیباست. مادرانه گی را با تو آموختم، با تو مادرم را شناختم، با تو تمام مادرهای دنیا را شناختم. زیبای من زادروز تولدمان مبارک.... من با دردهای بسیار و زخم های لایه به لایه به استقبالت آمدم، با نفسی تنگ و تنی رنجور از شب بیداری ها، با دست و پایی خسته از ورم و صبح های چندش آور تهوع، تو که آمدی نفهمیدم چطور نفسم برگشت، زخم هایم لایه به لایه خوب...
30 دی 1394

رستای کوچولو

سلام دختر عزیزم چند روزی میشه که اومدیم خونه جدید و تازه اینترنت خونمون وصل شده، الان سرکار هستم و حسابی دلتنگتم، عاشقتم مامانی بی نهایت، خیلی زیاد. بیخودی نیست که متولد قشنگ ترین فصل سال هستی قشنگ روزگار من. بذار از اولین روز ماه قشنگ تولدت بگم، اول آذر بود که ما اسباب کشی کردیم، درک رفتن به خونه جدید برای شما یکم سخت بود. اولش که داشتم وسایلو بسته بندی می کردم و توی کارتن می ذاشتم، شما با تعجب نگاه می کردی و وسایلو از توی کارتن برمی داشتی و میذاشتی سرجاشون و میگفتی " سرجاش"، چون از وقتی خیلی نی نی بودی با همدیگه همه چیزرو سرجاشون می ذاشتیم و الان این برای شما خیلی سخت بود که چیزی از سرجاش برداشته میشه و میره تو کارتن، ...
18 آذر 1394

آبان قشنگ بارانی

دختر گلم امروز دوشنبه است، با خودم قرار گذاشتم هر دوشنبه وبلاگتو بروز کنم، شاید عکس جدیدی یا مطلب تازه ای نداشته باشم ولی همین که میون اینهمه شبکه اجتماعی مختلف میام اینجا و برای شما می نویسم خیلی لذت بخشه، اینجارو دوست دارم چون بوی تو رو داره عزیزم. عزیز دلم این روزا خیلی بارون میاد، شما از پشت شیشه نیگا به بارون می کنی و لذت می بری، منم به شما نیگا می کنم و بیشتر لذت می برممممم... آبان هوایش غرق دلتنگیست       عطر تو را در مشت خود دارد فهمیده خیلی دوستت دارم         هی پشت هم با عشق می بارد   ...
11 آبان 1394

عشق بیست و دو ماهه ما

عزیز دل مامانی دومین پاییز زیبات مبارک باشه البته با تاخیر . دختر پاییزی من، پاییز برای من روزشمار تولد قشنگ توست وقتی که در هشتاد و هشتمین روزش، پا به دنیای من و بابا گذاشتی و الان دقیقا 1 سال و 10 ماه و 6 روزه که خونه ما رو بهشت کردی. هرگز آن پاییز زیبا را فراموش نمی کنم یعنی خودم را ذخیره ای که از آفتاب تابستان داشتم هیچ کس نداشت تو از باغ خرمالوهای کال آمدی و در من رسیدی هرگز آن پاییز زیبا را فراموش نمی کنم یعنی تو را رستای زیبای من، چقدر زود گذشت، شما الان 22 ماهه هستی و ذهن  من از تفسیر شیرین کارهای شما واقعا ناتوانه، اگه تموم احساسم را روی انگشتام بیارم، بدون شک صفحه کلید این لپ تاپ سالم نمی مونه. بذار ...
26 مهر 1394

حال و هوای این روزهاااای ما

دختر خوبم از آخرین باری که برات نوشتم کلی اتفاقات جدید توی زندگی ما افتاده، که مهمترین اونها، افتتاح مغازه کول کاپمون و شغل جدید من و باباییه، و این طور شد که اون زندگی روزمره و تکراری و البته منظم من و شما جای خودشو داد به یه زندگی جدید و پر از تغییرات و روالزدگی، از اولین روزی که من و بابایی وارد این کار شدیم تنها مشکلمون دوری از شما بود،این مشکل مخصوصا برای من خیلی مشکل بزرگی بود انگار به جای شما من اضطراب جدایی داشتم و دارم، اویل که با روی باز و با خوشحالی میرفتی خونه باباجون و عمه سحر ولی بعد از چند روز یکم موقع جدایی گریه میفتی ولی بعدش کلی بازی میکنی و خوش میگذرونی، درسته که دوری من و شما برای هردومون یکم سخته ولی این جدایی یه س...
9 شهريور 1394