رستارستا، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

دختر پاییزی ما

وقتی زمین لرزید

Fateme: عزیز دل مامان ، متاسفانه چند وقت پیش توی کرمانشاه زلزله اومد و آدمهای زیادی کشته شدند، دوست نداشتم خبری از زلزله به گوشت برسه ولی وقتی منو بابا میخواستیم خبر ۱۴ رو ببینیم و شما طبق معمول میخواستی شبکه پویا ببینی، متوجه زلزله شدی. اون لحظه چیزی نگفتی ولی شب که میخواستی بخوابی کلی استرس گرفتی و گریه کردی، مرتب از من می پرسیدی" مامان، بهشت چطوریه؟ توی بهشت اسباب بازیهام هم می تونم ببرم ؟ توی بهشت غذا هست؟ آب هست؟" گریه می کردی، مدام هم میگفتی "مامان، چرا ما آدمیم، کاشکی عروسک بودیم، کاشکی ماشین بودیم"، خلاصه اونشب با زحمت خوابیدی، تا چند شب بعد هم استرس داشتی، الهی مامان فدات بشه هر وقت میدی من ناراحتم میگفتی" مامان به خاطر چی نارا...
13 آذر 1396

چهارمین پاییز با تو

گلدختر پاییزی من سلام پاییز که میاید بی اختیار یاد شما می افتادم، ۴ سال پیش در چنین روزهایی برای آمدنت روزشماری می کردم، یادم میاد آن روزها از پنجره خانمان برگ ریزان درختها را تماشا می کردم ، پاییز را با تمام وجود نفس می کشیدم و تمام لحظات پر از یاد خدا بود، دختر خوبم من با آمدنت فقط مادر نشدم، به قدرت رسیدم، من با تو با تمام دنیا به صلح رسیدم، ...
12 آذر 1396

این روزهای ما

سلام عشق مامان الان که دارم برات می نویسم ساعت تقریبا ۱۱ شب هست و شما هنوز خونه باباجون و مامان جونت هستی ، شما الان ۳ سال و ۱۰ ماهه هستی، یه دختر پر شور و شیطون که دوست داری از صبح تا شب یه نفر باهات بازی کنه، صبح حدودا ساعت ۱۰ از خواب بیدار میشی و به قول خودت " پوپو " یعنی شبکه پویا می بینی ، بعد از خوردن صبحانه به زور موهاتو که الان تقریبا تا نصف قدت می رسه را شونه می زنم ، آخه اینقدر عجله داری بری پیش مامان جون که حتی حاضر نیستی موهاتو شونه کنی، تا شب یکی دو ساعت با هم بازی می کنیم، گاهی اوقات هم خودت با خودت بازی های تخیلی می کنی، سی دی می بینی، یکشنبه ها کلاس هوشافزایی میری با رادمان، توی هفته هم یکی دوبار پارک می برمت، عشق مهربون من، م...
29 مهر 1396

دختر قدرشناس من

Fateme: Fateme: من خیلی جدی در حال شستن لباس شما که لک گرفته بود، بودم که گفتی: مامان من خیلی شما رو دوست دارم که کارای منو می کنی و به حرف های من گوش میدی . من: ممنون، این قشنگترین جمله ای که تاحالا به من گفتی عزیزم . شما:اگه کسی شمارو اذیت کنه مشت محکمی بهش می زنم. این جمله " مشت محکم کوبیدن به دهن دشمن" را توی زمان انتخابات از شبکه پویا یاد گرفتی، بعضی وقتا هم اشتباهی میگی "میخوام وقتی بزرگ شدم مشت محکمی به دهن ایران بزنم " ، اینجور مواقع قیافه من ، قیافه شما ، قیافه مشت محکم ، قیافه برنامه ی که اینو ازش یاد گرفتی ...
25 خرداد 1396

بعد از مدتها

سلام عشقول مامان ️ ️ ️ ببخشید اینقدر دیر وبلاگتو آپدیت کردم ، حتی تولد سه سالگیتو هم بهت تبریک نگفتم ، البته چندین بار تا نصف پست تولدتو نوشتم ولی کاری پیش میومد و نمی تونستم کاملش کنم، بعدشم چهارمین عیدت بود و کلی روزهای قشنگ دیگه از تو که نتونستم توی وبلاگت ثبتشون کنم البته توی اینستاگرام هم بعضی از عکسا و خاطراتتو میذارم ولی واقعا وبلاگ یه چیز دیگس، اینجا تو مخاطب خاص منی ، باور کن کوتاهی از من نیست، من مشغول آماده شدن برای آزمون دکترا بودم، الان هم که دارم این مطلب را می نویسم برات مرحله مصاحبه هم تمام شده و من منتظر جواب نهایی آزمونم، توکل بخدا هرچی خدا صلاح میدونه ، اینروزهای زندگی تو مثل تمام روزهای گذشته اش دیدنی و شیرینه، هرچی ...
23 خرداد 1396

باز هم شیرین زبونی

  عزیزم، اینروزا اینقدر شیرین شدی و اینقدر قشنگ صحبت میکنی که من از بیانش عاجزم ... کلا به جای "ق" میگی "گ" و به جای "ه" میگی "خ"...مثلا میگی "دوگ" به جای "دوغ"، یا "عشگ" به جای "عشق"، یا "خندونه" به جای "هندونه" ، تازه چند وقتی که خیلی حساس شدی که کسی بهت نخنده، اگه یه حرف بامزه بزنی یا یه چیزی رو اشتباه بگی ما باید بزور خودمون رو نگه داریم تا شما ناراحت نشی..  
2 آذر 1395

رستای دقیق

  باباجون مهربون خیلی وقتا شما رو می بره سوپری عمو مسغر (عمو اصغر) و برای شما خوراکی میخره، یه روز که همراه باباجون برای خرید شیرکاکایو رفته بودی سوپری به باباجون گفتی" باباجون ، تاریخ شیر کاکایو رو ببین، وقتش نگذشته باشه"
2 آذر 1395

اولین کمک رستا

  چند روز پیش یه خانم نیازمند اومد در خونمون، شما طبق معمول بدو بدو رفتی درو باز کنی "البته منم پشت سرت اومدم;-) "، خانمه به شما گفت:دخترم چیزی داری برام بیاری اینجا من رفتم یه چیزی سرم کنم بیام جلوی در که دیدم شما در یک حرکت خود جوش، یه بیسکویت های بای برداشتی و دادی به خانم نیازمند، اون لحظه توی قیافت یه غرور خاصی دیدم، واقعا نمیدونم خدارو چطور شکر کنم که تو رو با این قلب مهربون بهمون داده:-*  
2 آذر 1395

مستقل شدن رستا

د خترم  امشب احساسم گیر کرده بین خوب و بد  خوب به خاطر بزرگ شدنت و  بد به خاطر بزرگ شدنت  عزیزم چند وقتی بود که تصمیم داشتیم تختت رو ببریم توی اتاقت ولی راستشو بگم چون دلمون نمی یومد ازت دور شیم هی دست دست می کردیم البته بابا خیلی بیشتر دلش نمی خواست که تو بری تو اتاق خودت، منم همیشه به بابا میگفتم مگه تاکی رستا کوچیک می مونه که بتونه پیش ما بخوابه، بذار از این روزا بیشتر استفاده کنیم ولی بعد دیدیم هرچه زودتر مستقل بشی به نفع خودته عزیزم و باعث میشه اعتناد بنفست و استقلالت بیشتر بشه، خلاصه یه شب دلو به دریا زدیم و تختتو بردیم توی اتاقت، خداروشکر شما تو این مرحله از رشدت مثل مراحل دیگه اصلا اذیت نشدی...اخه شما فرش...
18 مهر 1395

صحبت های قبل از خواب

دختر گلم الان که دارم اینارو برات می نویسم ساعت ۱۱ و ۴۵ هست و شما هنوز بیداری و در حال صحبت کردن و لالایی هم همچنان داره پخش میشه از گوشیم...شبا قبل از خواب مرتب بهونه گیری میکنی مثلا میگی مامان شمکم درد می کنه، مامان گشنمه، مامان تشنمه، من واقعا نمیدونم کدوم درخواستت الکیه و کدوم راستکی ، الان که رفته بودم برات آب بیارم به بابا در مورد بهونات گفتم وقتی برگشتم، شما گفتی:  مامان من صدارو شنیدم من:صدای چی رو شنیدی؟ رستا:صدای بابا مامان من:چی گفتیم؟ صداتو آروم کردی و با شیطنت خاصی گفتی:منو گفتی، رستا رو گفتی حال من اون لحظه مثل اینکه دیگه خوابیدی الان ساعت ۱۰ دقیقه بامداده ، شبت بخیر گلم   ...
23 شهريور 1395