رستارستا، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

دختر پاییزی ما

اولین قدم های دختر عزیزم

دختر گل مامانی، مدتها بود که منتظر بودیم یه قدم کوچولو برداری، تقریبا از روز تولد یکسالگیت روی پاهات می ایستادی، این اواخر خیلی طولانی روی پاهات می ایستادی حتی روشون خم می شدی تا چیزی رو از روی زمین برداری ولی از راه رفتن خبری نبود، قربونت برم توی فامیل ما بچه های هم سن و سال شما زیاده برای همین خواه ناخواه، یه جور مقایسه بین شماها میشه،ولی من خیلی از این کار بدم میاد و اصلا شما رو مجبور نمی کردم راه بری با خودم می گفتم هر وقت وقتش بشه راه میره، می دونستم دیر نمیشه، تا اینکه انتظارها به سر اومد و توی یه روز قشنگ یعنی 19 اسفند 93 اولین قدمها رو برداشتی، ماجرا از این قرار بود که مثل همیشه روی پاهات ایستاده بودی و هیچ میلی به راه رفت...
25 فروردين 1394

شیطنت های دخترک در آشپزخانه

عزیز دل مامانی، اینروزا شما خیلی خیلی شیطون شدی، نمیدونم از کجای شیطنت هات بگم، اگه در آشپزخونه باز باشه دیگه باید منتظر هر حادثه ای باشیم ، شما عاشق گشت و گذار توی کابینت ها هستی و ساعتها با ظرف و ظروف داخل کابینت سرگرم میشی، اینجا هم داری پیازهارو می ریزی توی سطل برنج   ...
16 فروردين 1394

اولین برف، اولین برف بازی

عزیز مامانی، توی یه روز قشنگ از ماه بهمن، وقتی از خواب پا شدیم دیدیم برف قشنگی میاد، من و شما هم بعد از خوردن صبحونه رفتیم برف بازی. اول دستکش دستت کردم ولی چون با دستکش نمی تونستی برفو خوب لمس کنی دستکشاتو در اوردم. ...
16 فروردين 1394

بهاری پر از ارغوان

تو را دارم ای گل، جهان با من است تو تا با منی، جان جان با من است. چو می تابد از دور پیشانی ات کران تا کران، آسمان با من است. چو خندان به سوی من آیی چو مهر بهاری پر از ارغوان با من است. کنار تو هر لحظه گویم به خویش که خوشبختی بیکران با من است. روانم بیاساد از هر غمی چو بینم که مهرت روان با من است. چه غم دارم از تلخی روزگار شکرخنده آن دهان با من است.   ...
10 اسفند 1393

یک مسافرت کوچولو

رستای عزیزم، چند وقت پیش ما بهمراه باباجون و مامان مرضیه و عمه فرگل رفتیم تهران پیش عمه الهه جون که اونجا درس میخونه، به شما که عاشق مسافرت و گردش و جاهای جدید هستی خیلی خوش گذشت فقط یکم توی مسیر رفت و برگشت اذیت شدی. قربونت برم اینقدر مامانی هستی که نگو، دلت میخواست همیشه پیش من باشی، توی ماشین که فقط بغل مامانی بودی توی گردش و خرید هم تاجایی که می شد دوست داشتی پیش من باشی،چون بدلیل کمبود جا کالاسکه نبرده بودیم مامانی یه خورده خسته شد از اصفهان که راه افتادیم ظهر رفتیم کاشان، شما محو تماشای فواره ها و آب نماهای اطراف بودی چون بارون میومد بیشتر جاهای سرپوشیده میرفتیم مثل برج میلاد، شما خیلی مجسمه دوست داشتی بی...
9 اسفند 1393

رستا از یکسالگی تا امروز

عشق مامانی، شما فردا 14 ماهه میشی، خیلی سعی کردم   از شیطنتات عکس بگیرم ولی دنیای سراسر شور و هیجان شما توی هیچ عکسی خلاصه نمیشه. دخترم این روزا خیلی شیطون شدی،نمیدونم از کجا برات شروع کنم. اول بذار یکم از خصوصیاتت بگم، شما الان : 8 تا دندون خوشکل داری ، آخرین دندونت 24 بهمن در اومد. بعضی کلمه ها رو ادا می کنی مثل ماما، بابا، دد، پا، هاپو، جوجو، تاتا، دا، بده چشم و گوش و دندون و مو و شکم و بینیتو می شناسی وقتی میگم دستاتو پاک کن بهم می زنیشون، با دستمال کاغذی دهنتو تمیز میکنی بعضی وقتا هم فراموش می کنی دستمالو می خوری ، با شنیدن صدای در و تلفن خیلی هیجان زده میشی و اگه بابا خونه نباشه میگی بابا، گردش کردن و رفت...
27 بهمن 1393

رویای دنیای زیبا

رستای عزیزم از لحظه ای که آمدی، وقتی حواست متوجه نور و صدا و تصویر شد وقتی فهمیدی غیر از دنیای کوچک اطرافت، دنیای بزرگتری هم وجود دارد، دنیای بزرگی که هیچ تصوری از آن نداشتی، این وظیفه بر عهده ما بود که دنیای جدید را برای شما زیبا و دوست داشتنی نشان دهیم و چه وظیفه دشواری. ما فقط می توانستیم بخشی از دنیا را که دست خودمان بود برایت زیبا نشان دهیم. قبل از آنکه گریه کنی آرامت کنیم، قبل از آنکه گرسنه شوی سیرت کنیم، مواظب اطراف باشیم تا صدایی آزارات ندهد، با سرفه ات سرفه کنیم و با عطسه ات عطسه، وقتی سکسکه می کردی طوری لبخند بزنیم تا گمان کنی خنده دار ترین کار دنیا را انجام میدهی، اما دنیای ما وسیع تر از دستهای ماست. متاسفم، دنیای ما درد وا...
20 بهمن 1393

دخترک یکساله من

گل من تولد تو تولد من است، من در تمام طول سال بیدار مانده ام که مبادا روز تولد تو تمام شود، و من در خواب بمانم و نتوانم به تو بگویم تولدمان مبارک!!!                                                               عشق من، توی پست قبلی برات نوشتم که به چه دلایلی نتونستیم برات اونطوری که میخواستم تولد بگیریم با اینحال یه مهمونی کوچیک ...
5 بهمن 1393

رستای یک سال و دو هفته ای من

عشق مامان الان که اومدم تولدتو تبریک بگم دو هفته از روز تولد یکسالگیت گذشته، خیلی دلم میخواست روز تولدت بیام و اون روز شمار بالای وبلاگتو ببینم و کلی ذوق کنم که نوشته " رستا تا این لحظه 1 سال سن دارد"، ولی عزیزم زندگی پر از حوادث پیش بینی نشده است گاهی هر چقدر  برنامه ریزی کنی که همون طوری بشه که خودت میخوای بی فایده اس مثل من که از چندین ماه پیش تو فکر یه تولد خیلی خوشکل برای یک سالگیت بودم، از انتخاب تم تولد و ست لباسو گرفته تا شکل پذیرای و دعوت از مهمونا و ...، بارها  توی ذهنم مجسم می کردم که ست موشیتو پوشیدی و زل زدی به کیک میکی موسیت که از بین دهها کیک مختلف برات انتخاب کردم، همه چیز زیبا و رویایی توی ذهنم نقش ...
11 دی 1393

11 ماهگی گل دختر

عزیز دل من، این اولین ماهگرد تولد شما بود که توی شهرکرد برگزار می شد، ما تصمیم گرفتیم از هوای پاییزی و طبیعت زیبای اینجا استفاده کنیم و جشنمونو توی فضای آزاد بگیریم..برای همین رفتیم به شهر سامون ساحل زیبای زاینده رود و کلی عکسای پاییزی گرفتیم، عکسارو میذارم تو ادامه مطلب.. ولی چون هوا یکم سرد بود مجبور شدیم بیام خونه کیک بخوریم رستا از گرفتن عکس خسته شده دختر جونم به خودش افتخار می کنه که ماه تولدش دو رقمی شده ...
27 آذر 1393