رستارستا، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره

دختر پاییزی ما

یک مسافرت کوچولو

رستای عزیزم، چند وقت پیش ما بهمراه باباجون و مامان مرضیه و عمه فرگل رفتیم تهران پیش عمه الهه جون که اونجا درس میخونه، به شما که عاشق مسافرت و گردش و جاهای جدید هستی خیلی خوش گذشت فقط یکم توی مسیر رفت و برگشت اذیت شدی. قربونت برم اینقدر مامانی هستی که نگو، دلت میخواست همیشه پیش من باشی، توی ماشین که فقط بغل مامانی بودی توی گردش و خرید هم تاجایی که می شد دوست داشتی پیش من باشی،چون بدلیل کمبود جا کالاسکه نبرده بودیم مامانی یه خورده خسته شد از اصفهان که راه افتادیم ظهر رفتیم کاشان، شما محو تماشای فواره ها و آب نماهای اطراف بودی چون بارون میومد بیشتر جاهای سرپوشیده میرفتیم مثل برج میلاد، شما خیلی مجسمه دوست داشتی بی...
9 اسفند 1393

رستا از یکسالگی تا امروز

عشق مامانی، شما فردا 14 ماهه میشی، خیلی سعی کردم   از شیطنتات عکس بگیرم ولی دنیای سراسر شور و هیجان شما توی هیچ عکسی خلاصه نمیشه. دخترم این روزا خیلی شیطون شدی،نمیدونم از کجا برات شروع کنم. اول بذار یکم از خصوصیاتت بگم، شما الان : 8 تا دندون خوشکل داری ، آخرین دندونت 24 بهمن در اومد. بعضی کلمه ها رو ادا می کنی مثل ماما، بابا، دد، پا، هاپو، جوجو، تاتا، دا، بده چشم و گوش و دندون و مو و شکم و بینیتو می شناسی وقتی میگم دستاتو پاک کن بهم می زنیشون، با دستمال کاغذی دهنتو تمیز میکنی بعضی وقتا هم فراموش می کنی دستمالو می خوری ، با شنیدن صدای در و تلفن خیلی هیجان زده میشی و اگه بابا خونه نباشه میگی بابا، گردش کردن و رفت...
27 بهمن 1393

رویای دنیای زیبا

رستای عزیزم از لحظه ای که آمدی، وقتی حواست متوجه نور و صدا و تصویر شد وقتی فهمیدی غیر از دنیای کوچک اطرافت، دنیای بزرگتری هم وجود دارد، دنیای بزرگی که هیچ تصوری از آن نداشتی، این وظیفه بر عهده ما بود که دنیای جدید را برای شما زیبا و دوست داشتنی نشان دهیم و چه وظیفه دشواری. ما فقط می توانستیم بخشی از دنیا را که دست خودمان بود برایت زیبا نشان دهیم. قبل از آنکه گریه کنی آرامت کنیم، قبل از آنکه گرسنه شوی سیرت کنیم، مواظب اطراف باشیم تا صدایی آزارات ندهد، با سرفه ات سرفه کنیم و با عطسه ات عطسه، وقتی سکسکه می کردی طوری لبخند بزنیم تا گمان کنی خنده دار ترین کار دنیا را انجام میدهی، اما دنیای ما وسیع تر از دستهای ماست. متاسفم، دنیای ما درد وا...
20 بهمن 1393

دخترک یکساله من

گل من تولد تو تولد من است، من در تمام طول سال بیدار مانده ام که مبادا روز تولد تو تمام شود، و من در خواب بمانم و نتوانم به تو بگویم تولدمان مبارک!!!                                                               عشق من، توی پست قبلی برات نوشتم که به چه دلایلی نتونستیم برات اونطوری که میخواستم تولد بگیریم با اینحال یه مهمونی کوچیک ...
5 بهمن 1393

رستای یک سال و دو هفته ای من

عشق مامان الان که اومدم تولدتو تبریک بگم دو هفته از روز تولد یکسالگیت گذشته، خیلی دلم میخواست روز تولدت بیام و اون روز شمار بالای وبلاگتو ببینم و کلی ذوق کنم که نوشته " رستا تا این لحظه 1 سال سن دارد"، ولی عزیزم زندگی پر از حوادث پیش بینی نشده است گاهی هر چقدر  برنامه ریزی کنی که همون طوری بشه که خودت میخوای بی فایده اس مثل من که از چندین ماه پیش تو فکر یه تولد خیلی خوشکل برای یک سالگیت بودم، از انتخاب تم تولد و ست لباسو گرفته تا شکل پذیرای و دعوت از مهمونا و ...، بارها  توی ذهنم مجسم می کردم که ست موشیتو پوشیدی و زل زدی به کیک میکی موسیت که از بین دهها کیک مختلف برات انتخاب کردم، همه چیز زیبا و رویایی توی ذهنم نقش ...
11 دی 1393

11 ماهگی گل دختر

عزیز دل من، این اولین ماهگرد تولد شما بود که توی شهرکرد برگزار می شد، ما تصمیم گرفتیم از هوای پاییزی و طبیعت زیبای اینجا استفاده کنیم و جشنمونو توی فضای آزاد بگیریم..برای همین رفتیم به شهر سامون ساحل زیبای زاینده رود و کلی عکسای پاییزی گرفتیم، عکسارو میذارم تو ادامه مطلب.. ولی چون هوا یکم سرد بود مجبور شدیم بیام خونه کیک بخوریم رستا از گرفتن عکس خسته شده دختر جونم به خودش افتخار می کنه که ماه تولدش دو رقمی شده ...
27 آذر 1393

رستا و محرم

رستای عزیزم، محرم امسال هم مثل همیشه حال و هوای خاصی داشت، با این تفاوت که من امسال به خاطر داشتن شما و وجود حس مادری، ذره ای تونستم حس رباب مادر حضرت علی اصغرو بیشتر درک کنم، بهمین خاطر من و شما و عمه فرگل توی یه روز سرد زمستونی که برف می بارید رفتیم همایش شیرخوارگان حسینی، قبل از اینکه به محل همایش برسیم، من به بابایی و عمه گفتم فکر کنم امسال خلوت باشه چون هوا خیلی سرده ولی وقتی رسیدیم، دیدم که عشق امام حسین سرما و گرما نمی شناسه، امیدوار راه و روش  امام حسین همیشه ملاک راه صحیح توی زندگیت باشه ..   ...
26 آذر 1393

زنده رود و رستا

دختر عزیزم توی این مدتی که ما اصفهان ساکن بودیم، زاینده رود آب نداشت و ما هر بار که از کنارش رد میشدیم با حسرت بهش نگاه می کردیم همزمان با برگشت ما به شهرکرد آب رودخونه رو باز کردند، ، بازم خدارو شکر که زنده بودیم و یه بار دیگه زاینده رود زیبا و پر آب رو دیدیم، گلم یکی از دغدغه های فکری من، همین بحران آبه که روز بروز بیشتر و بیشتر میشه، می ترسم بزرگ که شدی دیگه رودخونه ای نمونده باشه که از دیدنش لذت ببری، شاید خودتم به همین موضوع فکر می کردی آخه خیلی محو تماشای آب شده بودی... ...
26 آذر 1393

10 ماهگی رستا جان و خونه جدید

دخترک نازنازی من، همزمان با 10 ماهه شدنت، ما بطور کاملا غیر منتظره تصمیم گرفتیم که به شهری که 17 ماهه پیش اومدیم، برگردیم...این ماهگرد شما هم توی اسباب کشی و شرایط سخت برگزار شد و ما تا اخر ماه یعنی دو روز بعد از ده ماهگیت، باید از اون خونه بیرون می رفتیم. خونه ای که لحظه لحظه اش برای ما پر از خاطرات خوب بود، خونه ای که پا به پای ما منتظر اومدنت بود، هر روز صبح منتظر دیدن یه نشونه از درخت روبروی پنجره اش بودم که پاییزو به من نوید بده تا با اومدن پاییز، به تو نزدیک و نزدیک تر بشم، خونه ای که شاهد زیباترین لحظات زندگی ما بود وقتی که اومدی، خونه ای که ناظر اولین خنده تو بود عزیزم، خونه ای که سرد بود ولی سردمون نمیشد چون تو نفس می کشیدی، یادش ب...
25 آذر 1393