رستارستا، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

دختر پاییزی ما

دوسالگیت مبارک عزیز دل مادر

 دخترم دو روز مانده به زمستان آمدی و با خودت دنیایی از آفتاب و بهار آوردی و باور کردم که مي شود هم پاي رنگين کمان در باران قدم زد! دختر آتش و آذر من، من با تو زاده شدم، با تو کودکی هایم زنده شد، با تو خندیدم، گریستم با تو قدم گذاشتم دویدم با تو بزرگ شدم، حرف های من از دهان توست که زیباست. مادرانه گی را با تو آموختم، با تو مادرم را شناختم، با تو تمام مادرهای دنیا را شناختم. زیبای من زادروز تولدمان مبارک.... من با دردهای بسیار و زخم های لایه به لایه به استقبالت آمدم، با نفسی تنگ و تنی رنجور از شب بیداری ها، با دست و پایی خسته از ورم و صبح های چندش آور تهوع، تو که آمدی نفهمیدم چطور نفسم برگشت، زخم هایم لایه به لایه خوب...
30 دی 1394

رستای کوچولو

سلام دختر عزیزم چند روزی میشه که اومدیم خونه جدید و تازه اینترنت خونمون وصل شده، الان سرکار هستم و حسابی دلتنگتم، عاشقتم مامانی بی نهایت، خیلی زیاد. بیخودی نیست که متولد قشنگ ترین فصل سال هستی قشنگ روزگار من. بذار از اولین روز ماه قشنگ تولدت بگم، اول آذر بود که ما اسباب کشی کردیم، درک رفتن به خونه جدید برای شما یکم سخت بود. اولش که داشتم وسایلو بسته بندی می کردم و توی کارتن می ذاشتم، شما با تعجب نگاه می کردی و وسایلو از توی کارتن برمی داشتی و میذاشتی سرجاشون و میگفتی " سرجاش"، چون از وقتی خیلی نی نی بودی با همدیگه همه چیزرو سرجاشون می ذاشتیم و الان این برای شما خیلی سخت بود که چیزی از سرجاش برداشته میشه و میره تو کارتن، ...
18 آذر 1394

آبان قشنگ بارانی

دختر گلم امروز دوشنبه است، با خودم قرار گذاشتم هر دوشنبه وبلاگتو بروز کنم، شاید عکس جدیدی یا مطلب تازه ای نداشته باشم ولی همین که میون اینهمه شبکه اجتماعی مختلف میام اینجا و برای شما می نویسم خیلی لذت بخشه، اینجارو دوست دارم چون بوی تو رو داره عزیزم. عزیز دلم این روزا خیلی بارون میاد، شما از پشت شیشه نیگا به بارون می کنی و لذت می بری، منم به شما نیگا می کنم و بیشتر لذت می برممممم... آبان هوایش غرق دلتنگیست       عطر تو را در مشت خود دارد فهمیده خیلی دوستت دارم         هی پشت هم با عشق می بارد   ...
11 آبان 1394

عشق بیست و دو ماهه ما

عزیز دل مامانی دومین پاییز زیبات مبارک باشه البته با تاخیر . دختر پاییزی من، پاییز برای من روزشمار تولد قشنگ توست وقتی که در هشتاد و هشتمین روزش، پا به دنیای من و بابا گذاشتی و الان دقیقا 1 سال و 10 ماه و 6 روزه که خونه ما رو بهشت کردی. هرگز آن پاییز زیبا را فراموش نمی کنم یعنی خودم را ذخیره ای که از آفتاب تابستان داشتم هیچ کس نداشت تو از باغ خرمالوهای کال آمدی و در من رسیدی هرگز آن پاییز زیبا را فراموش نمی کنم یعنی تو را رستای زیبای من، چقدر زود گذشت، شما الان 22 ماهه هستی و ذهن  من از تفسیر شیرین کارهای شما واقعا ناتوانه، اگه تموم احساسم را روی انگشتام بیارم، بدون شک صفحه کلید این لپ تاپ سالم نمی مونه. بذار ...
26 مهر 1394

حال و هوای این روزهاااای ما

دختر خوبم از آخرین باری که برات نوشتم کلی اتفاقات جدید توی زندگی ما افتاده، که مهمترین اونها، افتتاح مغازه کول کاپمون و شغل جدید من و باباییه، و این طور شد که اون زندگی روزمره و تکراری و البته منظم من و شما جای خودشو داد به یه زندگی جدید و پر از تغییرات و روالزدگی، از اولین روزی که من و بابایی وارد این کار شدیم تنها مشکلمون دوری از شما بود،این مشکل مخصوصا برای من خیلی مشکل بزرگی بود انگار به جای شما من اضطراب جدایی داشتم و دارم، اویل که با روی باز و با خوشحالی میرفتی خونه باباجون و عمه سحر ولی بعد از چند روز یکم موقع جدایی گریه میفتی ولی بعدش کلی بازی میکنی و خوش میگذرونی، درسته که دوری من و شما برای هردومون یکم سخته ولی این جدایی یه س...
9 شهريور 1394

سفر به چادگون

عشق مامان، ما توی یه روز قشنگ تابستونی به همراه باباجون و عمه ها رفتیم یه جای خیلی قشنگ که شما حسابی بازی کردی و خیلی بهت خوش گذشت. شما عاشق آب و آب بازی هستی، از دیدن آب زیاد، خیلی تعجب میکردی و همش میخواستی خودتو پرت کنی توی آب رستا بار سفرشو بسته.. اینم آقا رادمان گل که با این ماشینش کلی دل شمارو آب میکرد. رستا در راه بازگشت ، اینجا میخواد خودشو پرت کنه توی آب   ...
9 شهريور 1394

آخرین واکسن رستا گلی

رستای گلم بالاخره نوبت آخرین واکسنتم رسید البته تا قبل از مدرسه ، من خیلی استرس داشتم چون درمورد این واکسن خیلی حرفای ترسناک شنیده بودم، کلی دلم شورتو می زد عزیزم.....مجبور بودم صبح زودتر بیدارت کنم چون واکسنا زود تموم میشن، خوشبختانه مرکز بهداشت دقیقا روبروی خونه ماست ، عزیزم برای اولین بار بود که با پای خودت میرفتی واکسن بزنی . خداروشکر قد و وزن و دورسرت خوب بود، وقتی واکسن زدی زیاد گریه نکردی تا اومدی بغلم آروم شدی عزیزدل مامانی. وقتی داشتیم برمیگشتم خونه اشاره میکردی به انتهایه خیابون و میگفتی عمه، یعنی اینکه منو ببر خونه عمه  ، جای آمپولت زیاد درد نداشت فقط تا یکهفته متورم بود، زیادم تب نکردی اصلا خیلی بهتر از اونی بود که فکرشو...
22 تير 1394