رستارستا، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

دختر پاییزی ما

هجده ماهگی رستا

رستای من همزمان با اولین روز ماه رمضان شما یکسال و نیمه شدی .. ولی دقیقا توی همین روز یه اتفاق بد برای شما افتاد که مارو خیلی ناراحت کرد ولی خداروشکر به خیر گذشت ، ماجرا از این قرار بود که طبق معمول داشتی از تختت پایین میومدی که دستت کشیده شد و آرنجت در رفت، کلی گریه کردی الهی بمیرم حتما خیلی درد کشیدی ، با هیچ چیز آروم نمی شدی من و بابایی هم سریع شما رو رسوندیم اورژانس توی اورژانس خانم دکتر مهربون دستت رو جا انداخت، امیدوارم هیچ وقت از این اتفاقات بد برات نیوفده،من و بابایی برای اینکه دردتو فراموش کنی و همینطور به مناسبت 18 ماهگیت و دومین ماه رمضانت برات یه جشن کوچولو گرفتیم و گذاشتیم با دست کلی کیک بخوری.    &...
19 تير 1394

رستای انگری برد

عزیز دل مامان چند روز قبل از هجده ماهگیت بود که رفتیم تولد رایان جون، مامانی برای شما لباس با تم انگری برد آماده کرد، غیر از اون یه لباس دیگه هم برات دوختم که با لباس مامانی ست بود و خیلی بهت میومد... قربونت برم رفته بودی روی جایی رایان جون نشسته بودی و دوس نداشتی کسی نزدیکت بشه       ...
13 تير 1394

رستای باهوش، رستای مهربون

دختر گلم ، بازی فکری هوش چین که برای بچه های 18 ماهه به بالاست رو از 15-14 ماهگی باهات کار کردم، خیلی زودتر از اونی که فکرشو میکردم یادش گرفتی، الان که 17 ماهه هستی دو صفحشو کامل می چینی ، حلقه های رنگیتو هم با سعی و خطا کامل می کنی، مفهوم رنگ و شکل رو هم یاد گرفتی یعنی رنگا و شکلا رو از هم تشخیص می دی رنگ آبی رو هم بلدی، اگه ازت کاری بخوام سعی میکنی انجامش بدی، دایره کلماتتم روز بروز بیشتر میشه این یعنی شما یه نابغه کوچولو هستی...اصلا همه بچه ها نابغه هستن، زندگی بین اینهمه چیز جدید واقعا سخته و فقط یه نابغه می تونه هر روز یه حرف جدید یاد بگیره، یه چیز جدید کشف کنه و  جای جدید بره، کاش این دنیا ارزش اینهمه عشق به زندگی که توی شما بچه ...
12 خرداد 1394

در حوالی هفده ماهگی

عزیز دلم الان که دارم این پستو برات می نویسم دقیقا 1 سال و 5 ماه و 15 روز سن داری و دقیقا همین مدته که زندگی مارو با حضورت متحول کردی.. این روزا خیلی شیرین شدی، کلی کار جدید یاد گرفتی که گفتن همه اونا خیلی سخته جیگر مامانی الان یکماهی میشه که  12 تا دندون قشنگ داری، برای این 4 تای آخری که دندون آسیاب بود از همه بیشتر بیتابی می کردی. راه رفتنت هم خیلی خوب شده الان دیگه به بدو بدو رسیده، تازگی یاد گرفتی دور خودت می چرخی، توپ رو هم با پات پرتاب می کنی عزیز دل مامانی شما کلی کلمه بلدی و سعی میکنی هر کلمه جدیدی که میشنوی تکرار کنی، کلماتی که می تونی واضح بگی ایناست:   آبه یعنی آب، کافیه یه لیوان آبه داش...
11 خرداد 1394

رستا و بابا

رستای من شما خیلی بابایی هستی، خیلی وقتا دوس داری از دست بابا غذا بخوری، وقتی باهات بازی میکنه کلی می خندی، همش تو گریه هات اسمشو صدا میزنی، وقتی لباس جدیدی می پوشی سریع میری خودتو بهش نشون میدی، صبحها که از خواب بیدار میشی اگه بابایی خونه باشه میری کنارش میشینی و با همدیگه تلویزیون نیگا می کنید، شبا که می خوای بخوابی کلی براش بوس می فرستی و بهش شب بخیر میگی، جدیدا هم وقتی بابایی میره بیرون پشت سرش گریه می کنی و کلی کارای دیگه، البته بابایی هم خیلی عاشق شماست ...شما باید  خدای مهربون رو خیلی شکر کنی که بابای به این خوبی داری...غیر از بابای خوب شما دوتا باباجون خوب هم داری، یکی از اونا که بیشتر می بینیش باباجون غلامرضاست، از خوبی و...
17 ارديبهشت 1394

هر روز من روز توست

دخترک عزیزم تو را به جاي همه کساني که نشناخته ام دوست مي دارم تو را به خاطر عطر نان گرم براي برفي که آب مي شود دوست مي دارم تو را براي دوست داشتن دوست مي دارم تو را به جاي همه کساني که دوست نداشته ام دوست مي دارم تو را به خاطر دوست داشتن دوست مي دارم براي اشکي که خشک شد و هيچ وقت نريخت لبخندي که محو شد و هيچ گاه نشکفت دوست مي دارم تو را به خاطر خاطره ها دوست مي دارم براي پشت کردن به آرزوهاي محال به خاطر نابودي توهم و خيال دوست مي دارم تو را براي دوست داشتن دوست مي دارم . هر روز در کنار تو احساس می کنم روی بهشت ایستاده ام، چشم های تو نزدیک ترین راه رسیدن به خداست و لبخند تو لبخند خداست...چقدر خوشبختم که مادر توام ...
17 ارديبهشت 1394