رستارستا، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

دختر پاییزی ما

امید

دخترک نازم سلام اینروزا که میگذره زندگی ماها هرروز سخت تر و سخت تر میشه، توانایی خرید آدمها کم و کمتر شده خیلیا بیکارن خیلیا هم کار با درامد ناچیز دارن، چیزی که اینروزا خیلی توی آدمها کمیاب شده "امید" هست، شاید یه روز توی کتابای تاریختون بعد از حکومت مادها، سلسله های پادشاهی پی در پی، جنگ ها و کشورگشایی ها، روزگار ما هم با عنوان "دولت تدبیر و امید" ثبت بشه امیدوارم وقتی این مطالب را میخونی همه چیز فرق کرده باشه و شما و همسن وسالات زندگی راحتتری را تجربه کنید، برات از خدا آرامش و امنیت نداشته خودمان را طلب می کنم
6 شهريور 1397

دخترک محتاط

دختر عزیزم چراغ خونه ما سلام زندگی ما همچنان بر مدار تو می چرخه و دغدغه اصلی ما اینروزها سلامتی و آرامش توست، چندوقته خیلی نگرانت هستم با تمام تلاشی که از بچگی برات کردم تا دنیای اطرافتو زیبا ببینی ولی متاسفانه الان ذهنت پره جنگ و ناآرومیه ، نسبت به همه چیز محتاط هستی و همیشه نگرانی نکنه چیزی بهت آسیب بزنه، از بچگی از صداهای بلند و جاهای شلوغ خوشت نمی یومد و الان این احساست بیشتر شده، دوست دارم و تمام تلاشمو میکنم احساس آرامش و امنیت بیشتری داشته باشی
25 مرداد 1397

مادر و کودک شاد

دخترک گلم هر روز زندگی با تو خاطره ست، هم روزهایی که خوش اخلاقی هم روزهایی که بداخلاق و بهونه گیر هستی، تو هیچ وقت باعث آ‌زار من نبودی و نیستی، وقتی بدنیا اومدی تا چند وقت دل درد داشتی و خیلی گریه میکردی، بعضیا تو را با بچه های دیگه که آرومتر بودن مقایسه می کردن یا به خاطر شما برای من دلسوزی می کردن که من از هیچ کدوم از این رفتارها اصلا خوشم نمی یومد، من می دونستم هر چقدر به تو نزدیک تر و صمیمی تر باشم و وقت بیشتری برات بذارم تو به دنیا بیشتر اعتماد میکنی و این دوستی و عشق را یک روزی به من پس میدی، من این مطلب را باور ندارم که مادری شاده که تمام وقتشو به خودش اختصاص بده البته که هرکسی حتی مادر باید ساعتهایی مخصوص خودش داشته باشه ولی اگر...
17 تير 1397

سردار زندگی ما

دخترم چند وقتیه جام جهانی شروع شد، جام جهانی قبلی شما فقط شش ماه داشتی ️، خداروشکر توی این جام جهانی هم تیم ملی فوتبال ایران حضور داشت و ما کلی شور و هیجان، برای بازیهای ایران داشتیم،شما هم شدیدا به فوتبال علاقه نشون میدی چندوقتی هم بود که من قول لباس ورزشی بهت داده بودم، صبح روز بازی ایران _پرتغال، نزدیکای ساعت یازده صبح که از خواب بیدار شدی، یاد لباس ورزشی افتادی و خیلی ازم خواهش کردی برات بخرم منم با خودم فکر کردم شاید این آخرین بازی ایران توی این جام جهانی باشه برای همین در یک حرکت انتحاری خیلی زود آماده شدیم و ساعت ۱۲ ظهر از خونه زدیم بیرون، از اونجایی که از خونه ما تا مرکز شهر تقریبا راه زیادی هست و ساعت یک هم همه مغازه ها تعطیل م...
12 تير 1397

جان من است او

عشق جان من امروز اولین روز اردیبهشت 97 است، سال نوت مبارک عزیز مادر چهارسالگی دنیای متفاوتی از تو به من نشان داد، لجبازی و اعلام استقلال، تقلید از حرفها و کارهای بقیه و خیلی کارهای دیگه که قبلا نبود و مختص چهارسالگی هست. البته کلاس نابغه کوچک و هوشافزایی باعث شده خیلی از رفتارهای بد قبلیتو ترک کنی، الان خیلی راحتتر با بقیه برخورد می کنه، توی پارک بازی می کنی و از بقیه بچه ها نمی ترسی و جراتت بیشتر شده، در کل یه دختر پرانرژی ولی محتاط هستی، دنیا با تو هر روزش قشنگتر از دیروزه امیدوارم سال خوبی داشته باشی عید امسال با عمه فریده و عمو بهنام و باباجون و مامان جون و عمه الهه و عمه غزل رفتیم تهران و شمال، متاسفانه در ا...
31 فروردين 1397

چهار عدد زیبایست، چهار حرفی زیبای من

Fateme: سلام دختر نازم، الان که دارم برات این مطالب را می نویسم ساعت ۱۱ و ربع روز دوم اسفنده سال ۹۶ هست و شما دقیقا چهار سال و دوماه و ۴ روزه هستی و الان توی خواب نازی زندگی مامان، قبل از هر چیزی تولد چهارسالگیتو تبریک میگم، هر روز و هرشب برای سلامتی، طول عمر و موفقیتت دعا میکنم، ممنون که بدنیا اومدی و با اومدنت من رو به صلح با خودم و تمام دنیا رسوندی، شاید اوایل آمدنت درگیر قضاوتهای اطرافیان، مقایسه و خیلی چیزهای بد دیگه بودم ولی الان میتونم بگم صلح و آرامش درونم را مدیون شما هستم عشق جانم، پس تولدت را اول به خودم تبریک میگم، تولد خوشبختی و آرامشم مبارک ️ ️ اینروزهای شما پر است از عشق، همین امشب که میخواستی بخوابی دیدم داری آ...
2 اسفند 1396

وقتی زمین لرزید

Fateme: عزیز دل مامان ، متاسفانه چند وقت پیش توی کرمانشاه زلزله اومد و آدمهای زیادی کشته شدند، دوست نداشتم خبری از زلزله به گوشت برسه ولی وقتی منو بابا میخواستیم خبر ۱۴ رو ببینیم و شما طبق معمول میخواستی شبکه پویا ببینی، متوجه زلزله شدی. اون لحظه چیزی نگفتی ولی شب که میخواستی بخوابی کلی استرس گرفتی و گریه کردی، مرتب از من می پرسیدی" مامان، بهشت چطوریه؟ توی بهشت اسباب بازیهام هم می تونم ببرم ؟ توی بهشت غذا هست؟ آب هست؟" گریه می کردی، مدام هم میگفتی "مامان، چرا ما آدمیم، کاشکی عروسک بودیم، کاشکی ماشین بودیم"، خلاصه اونشب با زحمت خوابیدی، تا چند شب بعد هم استرس داشتی، الهی مامان فدات بشه هر وقت میدی من ناراحتم میگفتی" مامان به خاطر چی نارا...
13 آذر 1396