رستارستا، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

دختر پاییزی ما

گنجشکک من تولدت مبارک

پنج سال پیش در یکی از روزهای سرد و زیبای پاییزی آمدی و شدی گنجشکک زیبای خانه ما و برای ما همه چیز شدی امید  آرامش  خوشبختی  شادی گنجشکک تا همیشه برایمان بمان  پرنده کوچک خوشبختی من “ به تو گفتم: «گنجشک ِ کوچک ِ من باش تا در بهار ِ تو من درختي پُرشکوفه شوم.» و برف آب شد شکوفه رقصيد آفتاب درآمد من به خوبي‌ها نگاه کردم و عوض شدم من به خوبي‌ها نگاه کردم چرا که تو خوبي و اين همه اقرارهاست، بزرگ‌ترين ِ اقرارهاست من به اقرارهاي‌ام نگاه کردم سال ِ بد رفت و من زنده شدم تو لب‌خند زدي و من برخاستم دل‌ام مي‌خواهد خو...
28 بهمن 1397

پنج سالگیت مبارک دختر پاییزی من

عزیز دل مادر الان که دارم برات می نویسم ساعت نزدیک ۴ صبح روز تولد پنج سالگی توست با اینکه تا الان مشغول آماده کردن تدارکات تولدت بودم و خیلی خسته ام ولی دلم خواست چند خطی برات بنویسم و بهت این روز قشنگ را تبریک بگم پنج ساله که باهات نفس می کشم بهترین روزهای زندگی منو بابا را برامون ساختی، اگر به خاطر داشتنت تمام عمرم شکر خدای بزرگ رو بکنم بازم کمه، عشق من تولدت هزاران بار مبارک ممنون که هستی از خدای مهربون بهترینها را برات می خوام
28 آذر 1397

اولین سفر به مشهد

گل مامان شما در آبان سال 97 یعنی یکماه پیش برای اولین بار رفتی مشهد، این اولین سفر سه نفره ما بود قبلا فقط یکبار در پنج ماهگیت بدون مامان جون و بابا جون رفته بودیم سفر که البته توی اون سفر خاله نرگس هم همراه ما بود، قبل از سفر اصلا خوشحال نبودی که میخواستیم تنهایی سفر بریم و همش بهونه مامان جون و بابا جون رو می گرفتی ولی خداروشکر سفر خیلی خیلی خوبی داشتیم و به برکت امام مهربونیها هیچ مشکلی برامون پیش نیومد و خیلی بهمون خوش گذشت بعضی از عکسای سفر را برات اینجا میذارم عشقم      ...
26 آذر 1397

مامان جون مستقل شو

سر میز ناهار داشتیم راجع به بچه ها که شغلشون درس خوندنه و از مامان و بابا پول می گیرن تا وقتی خودشون مستقل بشن و کار کنن صحبت می کردیم که شما گفتین: - من سرکار نمیرم من وقتی بزرگ شدم فقط ازدواج میکنم من : خب می تونی هم کار کنی هم ازدواج کنی شما: نخیر ، مرد من میره کار می کنه بابا: فکر ازدواجو از سرت بیرون کن شما باید همیشه پیش ما بمونی شما: نه بابا، من ازدواج کردم هم نزدیک شما می مونم بابا: شما باید دکتر بشی بابا رو خوب کنی شما: نه من میخوام فوتبالیست بشم بعد بابا خندید و یواشکی به من گفت: فکر کنم دیپلمشم نگیره ...
22 شهريور 1397

معلم کوچـولوی من

یک روز منو شما و بابا رفته بودیم اصفهان، ولی اون روز، روز ما نبود و غیر از اتفاقات دیگه که برامون زیاد خوب نبود دوتا تیکه از لباسای نو شما هم گم شد، من خیلی از این بابت ناراحت شدم چون اون لباسی بود که شما خیلی دوسش داشتی و فکر میکردم خیلی به خاطر گم شدنش ناراحت بشی ولی در کمال ناباوری اصلا به روی خودت نیاوردی، تازه به منم روحیه میدادی وقتی ازت پرسیدم ناراحتی که لباست گم شده جواب دادی" نه، من خیلی شادم چون شما و بابا رو دارم" ، من با این حرفت درس بزرگی گرفتم معلم کوچولوی من
6 شهريور 1397

پرنسس خونه ما

یک روز که آماده شده بودیم تا با هم بریم بیرون ، منم اون روز لباسای مرتبی پوشیده بودم و به خودم رسیده بودم بهم گفتی "مامان ، شما پرنسس خونه ما هستی " و این قشنگ ترین جمله ای بود که تا حالا از تو درمورد خودم شنیده بودم
6 شهريور 1397

کلاس زبان

سلام دخترک مامان الان که برات می نویسم شما ۴ سال و ۸ ماه و چند روزه هستی و از ۴ سال و نیم زبان انگلیسی را شروع کردی، البته یکسال پیش هم ثبت نامت کرده بودم ولی به هیچ طریقی حاضر نبودی بری کلاس، امسال خیلی از سال قبل بهتر بودی ولی هنوز هم وقتی میخوای بری کلاس بهونه میاری بیشترین بهونه ای که میگیری اینه که "دلم برات تنگ میشه" حتی شبا موقع خواب هم همیشه همین بهونه رو می گیری، منم در جوابت میگم" منم دلم برات تنگ میشه ولی اصلا غصه نمیخورم چون میدونم خیلی زود همدیگه رو می بینیم"، وقتی موضوع را به خانم معلمتون گفتم نظرش این بود که "چون شما مامان مهربونی هستی و رستا هم خیلی مهربونه جدا شدن از شما براش خیلی سخته" نمیدونم حرف خانم معلم در مورد مهربون...
6 شهريور 1397