اولین قدم های دختر عزیزم
دختر گل مامانی،
مدتها بود که منتظر بودیم یه قدم کوچولو برداری، تقریبا از روز تولد یکسالگیت روی پاهات می ایستادی، این اواخر خیلی طولانی روی پاهات می ایستادی حتی روشون خم می شدی تا چیزی رو از روی زمین برداری ولی از راه رفتن خبری نبود، قربونت برم توی فامیل ما بچه های هم سن و سال شما زیاده برای همین خواه ناخواه، یه جور مقایسه بین شماها میشه،ولی من خیلی از این کار بدم میاد و اصلا شما رو مجبور نمی کردم راه بری با خودم می گفتم هر وقت وقتش بشه راه میره، می دونستم دیر نمیشه، تا اینکه انتظارها به سر اومد و توی یه روز قشنگ یعنی 19 اسفند 93 اولین قدمها رو برداشتی، ماجرا از این قرار بود که مثل همیشه روی پاهات ایستاده بودی و هیچ میلی به راه رفتن نداشتی تا اینکه مامانی پاتو برداشت و یکم جلو برد، بعد اون یکی پات و مرتب بهت میگفتم مامان جون این شکلی باید راه بری، قربونت برم که اینقدر زود یاد می گیری دیگه بعدش خودت چند قدمی رفتی، منو بابایی هم مرتب تشویقت می کردیم و برات دست می زدیم شما هم بعد از چند قدم سرتو به نشونه خوشحالی تکون میدادی، خلاصه اون شب خیلی خیلی بهمون خوش گذشت و به خاطر وجود گل شما خدای مهربون رو کلی شکر کردیم