رستای یک سال و دو هفته ای من
عشق مامان
الان که اومدم تولدتو تبریک بگم دو هفته از روز تولد یکسالگیت گذشته، خیلی دلم میخواست روز تولدت بیام و اون روز شمار بالای وبلاگتو ببینم و کلی ذوق کنم که نوشته " رستا تا این لحظه 1 سال سن دارد"، ولی عزیزم زندگی پر از حوادث پیش بینی نشده است گاهی هر چقدر برنامه ریزی کنی که همون طوری بشه که خودت میخوای بی فایده اس مثل من که از چندین ماه پیش تو فکر یه تولد خیلی خوشکل برای یک سالگیت بودم، از انتخاب تم تولد و ست لباسو گرفته تا شکل پذیرای و دعوت از مهمونا و ...، بارها توی ذهنم مجسم می کردم که ست موشیتو پوشیدی و زل زدی به کیک میکی موسیت که از بین دهها کیک مختلف برات انتخاب کردم، همه چیز زیبا و رویایی توی ذهنم نقش بسته بود، اما عزیزم تقریبا دو سه هفته قبل از تولدت بود که حال "ننه ماسی" مادر بزرگ عزیز من و بابایی خیلی بد شد، ما خیلی برای سلامتیش دعا کردیم چون خیلی خیلی مهربون و نازنین بود ولی خدا نخواست دیگه بین ما باشه و 20 آذر ماه بود که برای همیشه از بین ما رفت تا روح بزرگش اروم بگیره، و این شد که ما تصمیم گرفتیم به احترام ننه ماسی عزیزمون تولد شما به یه مهمونی کوچیک خانوادگی تبدیل کنیم
با این وجود روز تولد یکسالگی شما، فرشته ناز زندگی ما برای ما خیلی روز مهمی بود. من و بابایی تصمیم داشتیم توی این روز به یاد سال قبل کلی عکس و فیلم بگیریم و خاطره ها رو زنده کنیم. درست یه روز قبل از تولد شما یعنی 27 آذر بود که میخواستم شما رو حمام کنم تا برای فردا تروتمیز بشی ولی حموم خونه یکم سرد بود تصمیم گرفتم که وان حمومتو پر از آب کنم و توی اتاق حمومت کنم تا بتونی مدت بیشتری آب بازی کنی و سردت هم نشه ولی چشمت روز بد نبینه نیم ساعت بعد از حموم شما، مامانی یه درد خیلی خیلی شدید گرفت اینقدر شدید که نمی تونست از جا بلند شه، به زحمت و سختی بابایی رو خبر کردم شما خیلی ترسیده بودی عزیزم، این درد وحشتناک تا شب همراهم بود تا اینکه دکترا تشخیص خونریزی داخلی رو دادن و گفتن باید خیلی سریع عمل بشم، قبل از عمل فقط و فقط به شما فکر می کردم و ناخوداگاه اشک از چشمام جاری میشد، عمه سحر و فرگل و مامان جون می گفتن بعد از عمل هم فقط اسم شما رو می اوردم و تو حالت نیمه بیهوشی بلند بلند گریه می کردم، دلم خیلی برای شما تنگ شده بود از همیشه بیشتر، خیلی نگرانت بودم چون تا حالا هیچ شبی جدا از هم نبودیم و شما کاملا به من وابسته بودی، وقتی به این فکر میکردم که باید توی شب تولدت از تو جدا بشم غصم بیشتر میشد، ولی خدای مهربون دوباره بهم فرصت داد که پیش تو و بابایی برگردم و روز تولدت، یه بار دیگه تو رو بهم هدیه داد.
اینکه روز تولد تو، مثل سال قبل توی بیمارستان باشم، اینکه ساعت 10 و 11 صبح روز 28 آذر دوباره بیای پیشم تا بهت شیر بدم برای من یه نشونه بود که فراموش نکنم چقدر خوشبختم که در کمال صحت و سلامت می تونم کنار بابایی، بزرگ شدنت رو ببینم.
من و بابایی عاشقانه دوستت داریم تولدت خیلی خیلی مبارک باشه گلم.