رستارستا، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره

دختر پاییزی ما

رستای کوچولو

سلام دختر عزیزم چند روزی میشه که اومدیم خونه جدید و تازه اینترنت خونمون وصل شده، الان سرکار هستم و حسابی دلتنگتم، عاشقتم مامانی بی نهایت، خیلی زیاد. بیخودی نیست که متولد قشنگ ترین فصل سال هستی قشنگ روزگار من. بذار از اولین روز ماه قشنگ تولدت بگم، اول آذر بود که ما اسباب کشی کردیم، درک رفتن به خونه جدید برای شما یکم سخت بود. اولش که داشتم وسایلو بسته بندی می کردم و توی کارتن می ذاشتم، شما با تعجب نگاه می کردی و وسایلو از توی کارتن برمی داشتی و میذاشتی سرجاشون و میگفتی " سرجاش"، چون از وقتی خیلی نی نی بودی با همدیگه همه چیزرو سرجاشون می ذاشتیم و الان این برای شما خیلی سخت بود که چیزی از سرجاش برداشته میشه و میره تو کارتن، ...
18 آذر 1394

آبان قشنگ بارانی

دختر گلم امروز دوشنبه است، با خودم قرار گذاشتم هر دوشنبه وبلاگتو بروز کنم، شاید عکس جدیدی یا مطلب تازه ای نداشته باشم ولی همین که میون اینهمه شبکه اجتماعی مختلف میام اینجا و برای شما می نویسم خیلی لذت بخشه، اینجارو دوست دارم چون بوی تو رو داره عزیزم. عزیز دلم این روزا خیلی بارون میاد، شما از پشت شیشه نیگا به بارون می کنی و لذت می بری، منم به شما نیگا می کنم و بیشتر لذت می برممممم... آبان هوایش غرق دلتنگیست       عطر تو را در مشت خود دارد فهمیده خیلی دوستت دارم         هی پشت هم با عشق می بارد   ...
11 آبان 1394

عشق بیست و دو ماهه ما

عزیز دل مامانی دومین پاییز زیبات مبارک باشه البته با تاخیر . دختر پاییزی من، پاییز برای من روزشمار تولد قشنگ توست وقتی که در هشتاد و هشتمین روزش، پا به دنیای من و بابا گذاشتی و الان دقیقا 1 سال و 10 ماه و 6 روزه که خونه ما رو بهشت کردی. هرگز آن پاییز زیبا را فراموش نمی کنم یعنی خودم را ذخیره ای که از آفتاب تابستان داشتم هیچ کس نداشت تو از باغ خرمالوهای کال آمدی و در من رسیدی هرگز آن پاییز زیبا را فراموش نمی کنم یعنی تو را رستای زیبای من، چقدر زود گذشت، شما الان 22 ماهه هستی و ذهن  من از تفسیر شیرین کارهای شما واقعا ناتوانه، اگه تموم احساسم را روی انگشتام بیارم، بدون شک صفحه کلید این لپ تاپ سالم نمی مونه. بذار ...
26 مهر 1394

حال و هوای این روزهاااای ما

دختر خوبم از آخرین باری که برات نوشتم کلی اتفاقات جدید توی زندگی ما افتاده، که مهمترین اونها، افتتاح مغازه کول کاپمون و شغل جدید من و باباییه، و این طور شد که اون زندگی روزمره و تکراری و البته منظم من و شما جای خودشو داد به یه زندگی جدید و پر از تغییرات و روالزدگی، از اولین روزی که من و بابایی وارد این کار شدیم تنها مشکلمون دوری از شما بود،این مشکل مخصوصا برای من خیلی مشکل بزرگی بود انگار به جای شما من اضطراب جدایی داشتم و دارم، اویل که با روی باز و با خوشحالی میرفتی خونه باباجون و عمه سحر ولی بعد از چند روز یکم موقع جدایی گریه میفتی ولی بعدش کلی بازی میکنی و خوش میگذرونی، درسته که دوری من و شما برای هردومون یکم سخته ولی این جدایی یه س...
9 شهريور 1394

سفر به چادگون

عشق مامان، ما توی یه روز قشنگ تابستونی به همراه باباجون و عمه ها رفتیم یه جای خیلی قشنگ که شما حسابی بازی کردی و خیلی بهت خوش گذشت. شما عاشق آب و آب بازی هستی، از دیدن آب زیاد، خیلی تعجب میکردی و همش میخواستی خودتو پرت کنی توی آب رستا بار سفرشو بسته.. اینم آقا رادمان گل که با این ماشینش کلی دل شمارو آب میکرد. رستا در راه بازگشت ، اینجا میخواد خودشو پرت کنه توی آب   ...
9 شهريور 1394

آخرین واکسن رستا گلی

رستای گلم بالاخره نوبت آخرین واکسنتم رسید البته تا قبل از مدرسه ، من خیلی استرس داشتم چون درمورد این واکسن خیلی حرفای ترسناک شنیده بودم، کلی دلم شورتو می زد عزیزم.....مجبور بودم صبح زودتر بیدارت کنم چون واکسنا زود تموم میشن، خوشبختانه مرکز بهداشت دقیقا روبروی خونه ماست ، عزیزم برای اولین بار بود که با پای خودت میرفتی واکسن بزنی . خداروشکر قد و وزن و دورسرت خوب بود، وقتی واکسن زدی زیاد گریه نکردی تا اومدی بغلم آروم شدی عزیزدل مامانی. وقتی داشتیم برمیگشتم خونه اشاره میکردی به انتهایه خیابون و میگفتی عمه، یعنی اینکه منو ببر خونه عمه  ، جای آمپولت زیاد درد نداشت فقط تا یکهفته متورم بود، زیادم تب نکردی اصلا خیلی بهتر از اونی بود که فکرشو...
22 تير 1394

هجده ماهگی رستا

رستای من همزمان با اولین روز ماه رمضان شما یکسال و نیمه شدی .. ولی دقیقا توی همین روز یه اتفاق بد برای شما افتاد که مارو خیلی ناراحت کرد ولی خداروشکر به خیر گذشت ، ماجرا از این قرار بود که طبق معمول داشتی از تختت پایین میومدی که دستت کشیده شد و آرنجت در رفت، کلی گریه کردی الهی بمیرم حتما خیلی درد کشیدی ، با هیچ چیز آروم نمی شدی من و بابایی هم سریع شما رو رسوندیم اورژانس توی اورژانس خانم دکتر مهربون دستت رو جا انداخت، امیدوارم هیچ وقت از این اتفاقات بد برات نیوفده،من و بابایی برای اینکه دردتو فراموش کنی و همینطور به مناسبت 18 ماهگیت و دومین ماه رمضانت برات یه جشن کوچولو گرفتیم و گذاشتیم با دست کلی کیک بخوری.    &...
19 تير 1394

رستای انگری برد

عزیز دل مامان چند روز قبل از هجده ماهگیت بود که رفتیم تولد رایان جون، مامانی برای شما لباس با تم انگری برد آماده کرد، غیر از اون یه لباس دیگه هم برات دوختم که با لباس مامانی ست بود و خیلی بهت میومد... قربونت برم رفته بودی روی جایی رایان جون نشسته بودی و دوس نداشتی کسی نزدیکت بشه       ...
13 تير 1394

رستای باهوش، رستای مهربون

دختر گلم ، بازی فکری هوش چین که برای بچه های 18 ماهه به بالاست رو از 15-14 ماهگی باهات کار کردم، خیلی زودتر از اونی که فکرشو میکردم یادش گرفتی، الان که 17 ماهه هستی دو صفحشو کامل می چینی ، حلقه های رنگیتو هم با سعی و خطا کامل می کنی، مفهوم رنگ و شکل رو هم یاد گرفتی یعنی رنگا و شکلا رو از هم تشخیص می دی رنگ آبی رو هم بلدی، اگه ازت کاری بخوام سعی میکنی انجامش بدی، دایره کلماتتم روز بروز بیشتر میشه این یعنی شما یه نابغه کوچولو هستی...اصلا همه بچه ها نابغه هستن، زندگی بین اینهمه چیز جدید واقعا سخته و فقط یه نابغه می تونه هر روز یه حرف جدید یاد بگیره، یه چیز جدید کشف کنه و  جای جدید بره، کاش این دنیا ارزش اینهمه عشق به زندگی که توی شما بچه ...
12 خرداد 1394