رستارستا، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره

دختر پاییزی ما

اولین سفر به مشهد

گل مامان شما در آبان سال 97 یعنی یکماه پیش برای اولین بار رفتی مشهد، این اولین سفر سه نفره ما بود قبلا فقط یکبار در پنج ماهگیت بدون مامان جون و بابا جون رفته بودیم سفر که البته توی اون سفر خاله نرگس هم همراه ما بود، قبل از سفر اصلا خوشحال نبودی که میخواستیم تنهایی سفر بریم و همش بهونه مامان جون و بابا جون رو می گرفتی ولی خداروشکر سفر خیلی خیلی خوبی داشتیم و به برکت امام مهربونیها هیچ مشکلی برامون پیش نیومد و خیلی بهمون خوش گذشت بعضی از عکسای سفر را برات اینجا میذارم عشقم      ...
26 آذر 1397

مامان جون مستقل شو

سر میز ناهار داشتیم راجع به بچه ها که شغلشون درس خوندنه و از مامان و بابا پول می گیرن تا وقتی خودشون مستقل بشن و کار کنن صحبت می کردیم که شما گفتین: - من سرکار نمیرم من وقتی بزرگ شدم فقط ازدواج میکنم من : خب می تونی هم کار کنی هم ازدواج کنی شما: نخیر ، مرد من میره کار می کنه بابا: فکر ازدواجو از سرت بیرون کن شما باید همیشه پیش ما بمونی شما: نه بابا، من ازدواج کردم هم نزدیک شما می مونم بابا: شما باید دکتر بشی بابا رو خوب کنی شما: نه من میخوام فوتبالیست بشم بعد بابا خندید و یواشکی به من گفت: فکر کنم دیپلمشم نگیره ...
22 شهريور 1397

معلم کوچـولوی من

یک روز منو شما و بابا رفته بودیم اصفهان، ولی اون روز، روز ما نبود و غیر از اتفاقات دیگه که برامون زیاد خوب نبود دوتا تیکه از لباسای نو شما هم گم شد، من خیلی از این بابت ناراحت شدم چون اون لباسی بود که شما خیلی دوسش داشتی و فکر میکردم خیلی به خاطر گم شدنش ناراحت بشی ولی در کمال ناباوری اصلا به روی خودت نیاوردی، تازه به منم روحیه میدادی وقتی ازت پرسیدم ناراحتی که لباست گم شده جواب دادی" نه، من خیلی شادم چون شما و بابا رو دارم" ، من با این حرفت درس بزرگی گرفتم معلم کوچولوی من
6 شهريور 1397

پرنسس خونه ما

یک روز که آماده شده بودیم تا با هم بریم بیرون ، منم اون روز لباسای مرتبی پوشیده بودم و به خودم رسیده بودم بهم گفتی "مامان ، شما پرنسس خونه ما هستی " و این قشنگ ترین جمله ای بود که تا حالا از تو درمورد خودم شنیده بودم
6 شهريور 1397

کلاس زبان

سلام دخترک مامان الان که برات می نویسم شما ۴ سال و ۸ ماه و چند روزه هستی و از ۴ سال و نیم زبان انگلیسی را شروع کردی، البته یکسال پیش هم ثبت نامت کرده بودم ولی به هیچ طریقی حاضر نبودی بری کلاس، امسال خیلی از سال قبل بهتر بودی ولی هنوز هم وقتی میخوای بری کلاس بهونه میاری بیشترین بهونه ای که میگیری اینه که "دلم برات تنگ میشه" حتی شبا موقع خواب هم همیشه همین بهونه رو می گیری، منم در جوابت میگم" منم دلم برات تنگ میشه ولی اصلا غصه نمیخورم چون میدونم خیلی زود همدیگه رو می بینیم"، وقتی موضوع را به خانم معلمتون گفتم نظرش این بود که "چون شما مامان مهربونی هستی و رستا هم خیلی مهربونه جدا شدن از شما براش خیلی سخته" نمیدونم حرف خانم معلم در مورد مهربون...
6 شهريور 1397

امید

دخترک نازم سلام اینروزا که میگذره زندگی ماها هرروز سخت تر و سخت تر میشه، توانایی خرید آدمها کم و کمتر شده خیلیا بیکارن خیلیا هم کار با درامد ناچیز دارن، چیزی که اینروزا خیلی توی آدمها کمیاب شده "امید" هست، شاید یه روز توی کتابای تاریختون بعد از حکومت مادها، سلسله های پادشاهی پی در پی، جنگ ها و کشورگشایی ها، روزگار ما هم با عنوان "دولت تدبیر و امید" ثبت بشه امیدوارم وقتی این مطالب را میخونی همه چیز فرق کرده باشه و شما و همسن وسالات زندگی راحتتری را تجربه کنید، برات از خدا آرامش و امنیت نداشته خودمان را طلب می کنم
6 شهريور 1397

دخترک محتاط

دختر عزیزم چراغ خونه ما سلام زندگی ما همچنان بر مدار تو می چرخه و دغدغه اصلی ما اینروزها سلامتی و آرامش توست، چندوقته خیلی نگرانت هستم با تمام تلاشی که از بچگی برات کردم تا دنیای اطرافتو زیبا ببینی ولی متاسفانه الان ذهنت پره جنگ و ناآرومیه ، نسبت به همه چیز محتاط هستی و همیشه نگرانی نکنه چیزی بهت آسیب بزنه، از بچگی از صداهای بلند و جاهای شلوغ خوشت نمی یومد و الان این احساست بیشتر شده، دوست دارم و تمام تلاشمو میکنم احساس آرامش و امنیت بیشتری داشته باشی
25 مرداد 1397

مادر و کودک شاد

دخترک گلم هر روز زندگی با تو خاطره ست، هم روزهایی که خوش اخلاقی هم روزهایی که بداخلاق و بهونه گیر هستی، تو هیچ وقت باعث آ‌زار من نبودی و نیستی، وقتی بدنیا اومدی تا چند وقت دل درد داشتی و خیلی گریه میکردی، بعضیا تو را با بچه های دیگه که آرومتر بودن مقایسه می کردن یا به خاطر شما برای من دلسوزی می کردن که من از هیچ کدوم از این رفتارها اصلا خوشم نمی یومد، من می دونستم هر چقدر به تو نزدیک تر و صمیمی تر باشم و وقت بیشتری برات بذارم تو به دنیا بیشتر اعتماد میکنی و این دوستی و عشق را یک روزی به من پس میدی، من این مطلب را باور ندارم که مادری شاده که تمام وقتشو به خودش اختصاص بده البته که هرکسی حتی مادر باید ساعتهایی مخصوص خودش داشته باشه ولی اگر...
17 تير 1397

سردار زندگی ما

دخترم چند وقتیه جام جهانی شروع شد، جام جهانی قبلی شما فقط شش ماه داشتی ️، خداروشکر توی این جام جهانی هم تیم ملی فوتبال ایران حضور داشت و ما کلی شور و هیجان، برای بازیهای ایران داشتیم،شما هم شدیدا به فوتبال علاقه نشون میدی چندوقتی هم بود که من قول لباس ورزشی بهت داده بودم، صبح روز بازی ایران _پرتغال، نزدیکای ساعت یازده صبح که از خواب بیدار شدی، یاد لباس ورزشی افتادی و خیلی ازم خواهش کردی برات بخرم منم با خودم فکر کردم شاید این آخرین بازی ایران توی این جام جهانی باشه برای همین در یک حرکت انتحاری خیلی زود آماده شدیم و ساعت ۱۲ ظهر از خونه زدیم بیرون، از اونجایی که از خونه ما تا مرکز شهر تقریبا راه زیادی هست و ساعت یک هم همه مغازه ها تعطیل م...
12 تير 1397