10 ماهگی رستا جان و خونه جدید
دخترک نازنازی من، همزمان با 10 ماهه شدنت، ما بطور کاملا غیر منتظره تصمیم گرفتیم که به شهری که 17 ماهه پیش اومدیم، برگردیم...این ماهگرد شما هم توی اسباب کشی و شرایط سخت برگزار شد و ما تا اخر ماه یعنی دو روز بعد از ده ماهگیت، باید از اون خونه بیرون می رفتیم. خونه ای که لحظه لحظه اش برای ما پر از خاطرات خوب بود، خونه ای که پا به پای ما منتظر اومدنت بود، هر روز صبح منتظر دیدن یه نشونه از درخت روبروی پنجره اش بودم که پاییزو به من نوید بده تا با اومدن پاییز، به تو نزدیک و نزدیک تر بشم، خونه ای که شاهد زیباترین لحظات زندگی ما بود وقتی که اومدی، خونه ای که ناظر اولین خنده تو بود عزیزم، خونه ای که سرد بود ولی سردمون نمیشد چون تو نفس می کشیدی، یادش بخیر اولین اتاق زندگیتو که من و بابایی با عشق تزیینش کردیم.
دختر گلم، توی همین روز با همدیگه رفتیم تله کابین صفه که خیلی خیلی بهمون خوش گذشت