رستارستا، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره

دختر پاییزی ما

دخترمون 28 آذر دنیامون رو عوض کرد

کنون که در چمن آمد گل از عدم بوجود        بنفشه در قدم او نهاد سر بسجود بنوش جام صبوحی به ناله دف و چنگ      ببوس غبغب ساقی به نغمه نی و عود به دور گل منشین بی شراب و شاهد و چنگ  که همچو روز بقا هفته ای بود معدود شد از خروج ریاحین چون آسمان روشن  زمین به اختر میمون و طالع مسعود ز دست شاهد نازک عذار عیسی دم    شراب نوش و رها کن حدیث عاد و ثمود جهان چو خلد برین شد به دور سوسن و گل ولی چه سودکه در وی نه ممکن است خلود چو گل سوار شود بر هوا سلیمان وار        سحر که مرغ برآید به نغمه داوود به باغ تازه کن آ...
8 دی 1392

فقط 1 روز دیگه به تولد رستا خانوم مونده

بالاخره انتظارا به پایان رسید و شما فردا میای تو بغلممممممم ،  عزیزم احساس امشبم اصلا قابل وصف کردن نیست، خیلی فکر کردم که چطوری بیانش کنم ولی واژه ای براش پیدا نکردم... عزیزم دروغ نگم استرس زیادی دارم چون اولین باره قراره برم اتاق عمل و بیهوش بشم،اولین باره که قراره مادر بشم، اولین باره که قراره یه موجود کوچولو برای همیشه مال من باشه، اولین باره که میخوام ببینمت .....یعنی چه شکلی هستی دخترم؟ کچلی یا پرمو؟ چشمات چه رنگیه؟ پوستت؟ مماغت ؟؟؟؟ توپولو هستی یا ریزه میزه؟ هر شکلی که باشی و مثل هر کسی باشی برای من قشنگترین فرشته کوچولوی آسمونی هستی.... دخترکم فردا برای شما هم روز سختی خواهد بود، شما از یه دنیای گرم و مرطوب، کم ...
27 آذر 1392

فقط 2 روز دیگه به تولد رستا خانوم مونده

دختر عزیزم  3 فصل زیبا رو با هم گذروندیم، با هم نفس کشیدیم، خوابیدیم، خندیدیم، گریه کردیم و.....با اومدن بهار، تموم لحظه های زندگیمو بهاری کردی پر از طراوت و سرزندگی...بعد از اون وارد تابستون شدیم همه چیز زیبا و آفتابی بود، بالاخره فصل سوم با هم بودن هم از راه رسید و حالا پاییز با تمام زیبایی هاش داره تموم میشه و با تموم شدن اون انتظار ما هم به پایان میرسه....حس این روزهای آخر حس عجیبیه، هم خوشحالم هم دلتنگ، خوشحالی از دیدن فرشته کوچولویی که 3 فصل منتظر دیدنش بودم و کلی برای اومدنش نقشه کشیده بودم اما دلم برای روزای با هم بودنمون تنگ میشه ، روزایی که همه وجود مامانی رو تصاحب کرده بودی و حرف حرف شما بود، روزایی که دیگه تکرار نمیشه د...
26 آذر 1392

فقط 3 روز دیگه به تولد رستا خانوم مونده

رستای عزیزمم دیگه باید فهمیده باشی که چه خدای مهربونی ما رو آفریده و از ما محافظت می کنه وقتی فهمیدم تو را دارم اولین آرزوم این بود که تو قلب داشته باشی بدون هیچ تردیدی قشنگترین لحظه ی زندگیم وقتی بود که صدای قلبتو شنیدم اونم برای من که یه تجربه تلخ داشتم، آرزوی بعدیم این بود که یه نشونه از خودت به جا بذاری که بفهمم هستی، روزهای زیادی ذهن من درگیر این بود که اصلا تو هستی یا نه،آرزوی بعدیم این بود که صحیح و سالم باشی ،بعد از این آرزویم این بود که به یک حدی برسی که اگه بدنیا بیای زنده بمونی بعضیا می گفتن تا هفته 28 بعضیا می گفتن تا هفته 32 و...، بعد از اون که دیگه خیالم بابت موندنت راحت میشد آرزوی این بود که هیچ کمبودی نداشته باشی و شاد...
25 آذر 1392

فقط 4 روز دیگه به تولد رستا خانوم مونده

اکنون که به  لطف الهی و به امید خدا دخترم رستا در روزهای آینده پا به عرضه گیتی خواهد گذاشت، در پیشگاه خدای متعال قسم یاد می کنم که: تمام سعی و تلاشم را برای رشد جسمی و شخصیتی اش به کار گیرم و در این راه از هر چه مورد نیاز است استفاده کنم. جهان را برایش بسیار زیباتر از آنچه که هست توصیف کنم، دنیای زیبا با انسانهایی که همه دوست داشتنی و مهربان اند. عشق به همه موجودات عالم از جمله  انسان و حیوان و گیاه و ... را به او بیاموزم. او را با خالق جهان و تمام مقدسات دنیا آشنا کنم و در انتخاب بهترین شیوه و روش زندگی به او کمک کنم. به توانایی های او احترام گذاشته و پیوسته او را تشویق کنم و ناتوانایی هایش را بپذیرم . برا...
24 آذر 1392

فقط 5 روز دیگه به تولد رستا خانوم مونده

ای خدا چرا این روزا این قدر دیر می گذره، باور کن 9 ماه خیلی زیاده، صبر و طاقت من تموم شده ... رستای بی همتای من، با اینکه خیلی بهم نزدیکی ولی همش دلم برات تنگ میشه.. دوست دارم زودتر بگیرمت بغلم، بهت شیر بدم، نوازشت کنم، بوست کنم، موهای قشنگ و لطیفت را ناز کنم، دست کوچولو و قشنگت را بگیرم تو دستم و ببوسم، ناخونای کوچولوتو بگیرم، حمومت کنم، پمپرزتو عوض کنم،لباسای خوشگل خوشگل تنت کنم، قربون صدقه ات برم ،نمیدونم تو هم دلت برای من تنگ شده یا نه...اما من دیگه طاقتم تموم شده هر شب خوابت را می بینم، خیلی دوستت دارم گلم، بابایی هم خیلی دوست داره که تو رو زودتر بگیر بغلش، بشین روت ، بندازت هوا و دیگه نگیرت، دست خیسشو بذار رو شکمت ....نترس عزیز...
23 آذر 1392

فقط 6 روز دیگه به تولد رستا خانوم مونده

 خیلی حس خوبیه اینکه یه موجود کوچولو تو شکمته و هر جا میری همراهته ،اینکه یک موجود دوست داشتنی در وجود تو داره رشد می کنه و بزرگ میشه، اینکه نفساتو با یک نفر دیگه تقسیم می کنی نه تنها نفسات بلکه تمامی احساساتت رو، از این نگرانم نکنه نگرانی های من تو را نگران کرده باشه نکنه دلتنگی های من اشک تو رو در آورده باشه، دوست دارم این روزای آخر هر چی بدی از من دیدی فراموش کنی، قول میدم وقتی بیای با یه مامان مهربون و شاد روبرو بشی .............عزیزم هر روز که میگذره یک روز به در آغوش کشیدنت نزدیکتر می شیم .
22 آذر 1392