رستارستا، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

دختر پاییزی ما

فقط 3 روز دیگه به تولد رستا خانوم مونده

1392/9/25 11:00
نویسنده : مامان
270 بازدید
اشتراک گذاری

رستای عزیزمم دیگه باید فهمیده باشی که چه خدای مهربونی ما رو آفریده و از ما محافظت می کنه

وقتی فهمیدم تو را دارم اولین آرزوم این بود که تو قلب داشته باشی قلبقلببدون هیچ تردیدی قشنگترین لحظه ی زندگیم وقتی بود که صدای قلبتو شنیدم اونم برای من که یه تجربه تلخ داشتم، آرزوی بعدیم این بود که یه نشونه از خودت به جا بذاری که بفهمم هستی، روزهای زیادی ذهن من درگیر این بود که اصلا تو هستی یا نه،آرزوی بعدیم این بود که صحیح و سالم باشی ،بعد از این آرزویم این بود که به یک حدی برسی که اگه بدنیا بیای زنده بمونی بعضیا می گفتن تا هفته 28 بعضیا می گفتن تا هفته 32 و...، بعد از اون که دیگه خیالم بابت موندنت راحت میشد آرزوی این بود که هیچ کمبودی نداشته باشی و شاد و سرحال باشی  در حال حاضرم آرزویم اینه که صحیح و سالم بدنیا بیای

اینا تازه اولین آرزوهای منه برای تو، یادم نمیاد روزی به خدا گفته باشم آرزوهای بزرگی دارم بلکه همیشه به آرزوهام می گفتم که من خدای بزرگی دارم

برام هیچ حسی شبیه تو نیست

کنار تو درگیرآرامشم

همین از تمام جهان کافیه

همین که کنارت نفس می کشم

برام هیچ حسی شبیه تو نیست

تو پایان هر جستجوی منی

تماشای تو عین آرامشه

تو زیباترین آرزوی منی

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

✘ فاطمــﮧ جـפטּ ✘
25 آذر 92 14:06
ای جاااااااااان مبارکه
غزل
25 آذر 92 17:18
پیش از اینها فکر میکردم که خدا / خانه ای دارد کنار ابرها / مثل قصر پادشاه قصه ها خشتی از الماس خشتی از طلا / پایه های برجش از عاج و بلور / بر سر تختی نشسته با غرور ماه برف کوچمی از تاج او / هر ستاره، پولکی از تاج او / اطلس پیراهن او، آسمان نقش روی دامن او، کهکشان / رعدو برق شب، طنین خنده اش / سیل و طوقان، نعره توفنده اش دکمه ی پیراهن او، آفتاب / برق تیغ خنجر او مهتاب / هیچ کس از جای او آگاه نیست هیچ کس را در حضورش راه نیست / بیش از اینها خاطرم دلگیر بود / از خدا در ذهنم این تصویر بود آن خدا بی رحم بود و خشمگین / خانه اش در آسمان، دور از زمین / بود، اما در میان ما نبود مهربان و ساده و زیبا نبود / در دل او دوست جایی نداشت / مهربانی هیچ معنایی نداشت هر چه می پرسیدم، از خود، از خدا / از زمین، از آسمان، از ابرها / زود میگفتند: این کارخداست پرس وجو از کار او کاری خداست / هرچه میپرسی، جوابش آتش است / آب اگر خوردی، عذایش آتش است تا ببندی چشم، کورت میکند / تا شدی نزدیک، دورت میکند / کج گشودی دست، سنگت میکند کج نهادی پای، لنگت میکد / با همین قصه، دلم مشغول بود / خوابهایم خواب دیو و غول بود خواب میدیدم که غرق آتشم / در دهان اژدهای سرکشم / در دهان اژدهای خشمگین بر سرم باران گرز آتشین / محو میشد نعرهایم، بی صدا / در طنین خنده ای خشم خدا نیت من، در نماز و در دعا / ترس بود و وحشت از خشم خدا / هر چه میکردم، همه از ترس بود مثل از بر کردن یک درس بود / مثل تمرین حساب و هندسه / مثل تنبیه مدیر مدرسه / تلخ، مثل خنده ای بی حوصله / سخت، مثل حل صدها مسئله / مثل تکلیف ریاضی سخت بود مثل صرف فعل ماضی سخت بود / تا که یک شب دست در دست پدر / راه افتادم به قصد یک سفر / در میان راه، در یک روستا خانه ای دیدم، خوب و آشنا / زود پرسیدم: پدر، اینجا کجاست؟ / گفت اینجا خانه ی خوب خداست گفت: اینجا میشود یک لحظه ماند / گوشه ای خلوت، نماز ساده ای خواند / با وضویی، دست و رویی تازه کرد با دل خود، گفتگویی تازه کرد / گفتمش، پس آن خدای خشمگین / خانه اش اینجاست؟ اینجا، در زمین؟ گفت: آری، خانه ای او بی ریاست / فرشهایش از گلیم و بوریاست / مهربان و ساده و بی کینه است مثل نوری در دل آیینه است / عادت او نیست خشم و دشمنی / نام او نور و نشانش روشنی خشم نامی از نشانی های اوست / حالتی از مهربانی های اوست / قهر او از آشتی، شیرین تر است مثل قهر مادر مهربان است / دوستی را دوست، معنی میدهد / قهر هم با دوست معنی میدهد هیچکس با دشمن خود، قهر نیست / قهر او هم نشان دوستی ست تازه فهمیدم خدایم، این خداست / این خدای مهربان و آشناست / دوستی، از من به من نزدیکتر آن خدای پیش از این را باد برد / نام او را هم دلم از یاد برد / آن خدا مثل خواب و خیال بود چون حبابی، نقش روی آب بود / می توانم بعد از این، با این خدا / دوست باشم، دوست، پاک و بی ریا سفره ی دل را برایش باز کنم / میتوان درباره ی گل حرف زد / صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد چکه چکه مقل باران راز گفت / با دو قطره، صد هزاران راز گفت میتوان با او صمیمی حرف زد / مثل باران قدیمی حرف زد میتوان تصنیفی از پرواز خواند / با الفبای سکوت آواز خواند می توان مثل علفها حرف زد / با زبانی بی الفبا حرف زد / می توان درباره ی هر چیز گفت میتوان شعری خیال انگیز گفت / مثل این شعر روان و آشنا: پیش از اینها فکر میکردم خدا...
خاله اتنا
26 آذر 92 9:49
خواهر خوبم من تمام این احساساتی که تو داری یک بار تجربه کردم و با ایمان کامل می تونم بگم هیچ احساسی به این پاکی هیج جا نمی تونی پیدا کنی..از خدا شاکر باش که تو را به ارزوت رسوند و توی این لحظه های پاک برای همه ما دعا کن.که محتاج دعاییم.
خاله سوسن
26 آذر 92 12:27
با اومدن بچه ها تازه پدر مادرها میفهمن که چقدر آرزوهای شیرین میتونن داشته باشن : دیدن بچشون ، دیدن خنده هاش ، بزرگ شدنش ، راه رفتنش .... فاطمه جونم خوشحال باش که ایشالا روزهای قشنگ زندگیه قشنگتون در شرف رسیدنه و شادیتون صدچندان میشه ... همیشه شاد و سلامت باشید
عمه غزل
27 آذر 92 20:20
خیلی شعر زیبایی انتخاب کردی مامانه نمونه