رستارستا، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره

دختر پاییزی ما

رستا و جام جهانی

نفس مامان این روزا که جام جهانی فوتبال شده، شما بیشتر عاشق تلویزیون شدی، هر چقدر هم من سعی می کنم نذارم تلویزیون ببینی بازم یه طوری می چرخی به سمت تلویزیون، این عکسا رو هم روز بازی ایران و بوسنی ازت گرفتم ولی چون ایران باخت تا الان نذاشتمشون ولی دیدم حیفه این عکسای خوشگل تو وبلاگت ثبت نشه، مامانی عاشقتممممممممممم. ...
19 تير 1393

دنیای کوچک مادری

 آه ای دنیای کوچک مادرانه من !!! حال مرا اگر میپرسید این روزها سرم گرم زینک اکساید ها و آیروویت هاست  ویتاگلوبین ها و سانستول ها و یا پریمیوم ها ... دغدغه تعویض پوشکت یا وعده غذاییت و حسرت این بشقاب غذایت که همیشه پر است و خالی نمیشود. این روزها به راه حلی فکر میکنم برای وزن گیری!!! شیرت را که میخوری من چه خوشحالم وقتی سیر میشوی یا لبخند میزنی!!! تو نمیدانی از چشمهایم که بیخوابی ماه هاست آنها را گروگان گرفته است. و دنیای کوچک مادرانه من خوب میداند چگونه در حسرت حمامی گرم و سکوتی مطلق وساعتی چند در خلوتی غریب هستم...چیزی که مدتهاست دیگر تجربه اش نکرده ام. هر جا بروم فکر تو را نیز با خود خواهم برد و مثل دونده ای در م...
12 تير 1393

در آستانه 6 ماهگی از روی دلتنگی

دختر عزیزم فراتر از بی نهایت دوستت دارم با تمام سختی هایی که در راه بزرگ کردنت می کشم، نیم ساله ی من سالهاست که با توام، می گویند برای رسیدن به خدا راههای بسیاری هست می گویم چشم های تو نزدیک ترین راه رسیدن به خداست....عاشقانه دوستت دارم وبسیار خوشحالم که احساسم را زمانی می فهمی، زمانی که مانند من نیمی از عمرت را صرف نیم سال از عمر دیگری کرده باشی...  
26 خرداد 1393

درخت رستا

نازنین مامان، شما توی یک روز خوب بهاری یعنی 5 اردیبهشت ماه برای اولین بار رفتی باغ بابا جون، باباجون مهربون شما هم یک درخت گردو که روز قبل کاشته شده بود  دادند به شما، حالا درختی به اسم درخت رستا هست که فقط 4 ماه و 7 روز از شما کوچکتره و قراره پا به پای شما بزرگ بشه و ثمر بده،عزیزم زودتر بزرگ شو و برو گردوهای درختتو جمع کن.....خدا جونم رستا خانوم و درختشو و باباجون مهربونشو خودت حفظ کن..ممنون باباجون ...
9 ارديبهشت 1393

فرشته ی من

چند روز پیش خاله مریم (دوست مامان) اومده بود ملاقات شما، توی اون 3 ساعتی که خاله مریم اینجا بود شما همش خواب بودی ، خاله مریم کلی با شما صحبت کرد و به شما گفت فرشته کوچولو مواظب بابا و مامانت باش تا اون روز فکر می کردم فقط من و بابا باید مواظب شما باشیم ولی اون روز فهمیدم شما هم مواظب ما هستییییی فرشته ی کوچولوی من . ...
6 ارديبهشت 1393

اولین هواخوری با کالسکه

یه روز بعد از دوماهگیت یعنی 29 بهمن، من و بابایی شما را با کالاسکه بردیم روی پل خواجو،  دوست داشتیم تو اولین گردش شما جایی بریم که خودمون هم خیلی دوستش داریم ،با اینکه خیلی کف ناهموار و سنگی داشت ولی قربونت برم در تمام مدت هواخوری خواب تشریف داشتی و ما به جای شما ذوق می کردیم. ...
6 ارديبهشت 1393

سالی که گذشت....

رستای عزیزم.. سال 92 با تموم خوبی ها و بدی هاش تموم شد، سالی که با تو شروع شد، تو اومدی و از همون روز اول ما رو عاشق خودت کردی...اردیبهشت بود که اسباب کشی کردیم و اومدیم خونه ی جدید و کم کم فهمیدیم که یه مهمون کوچولو داریم، خرداد و تیر به کندی گذشت، ماههای پر از استرس که هر روزش به اندازه ی یه سال بود  ، توی مرداد کم کم این استرسا داشت از بین میرفت و همه چیز داشت نرمال میشد که یه اتفاق خیلی خیلی بد برای خانواده ی ما افتاد و ما عمو عیسی عزیزمون ، شوهر خاله افسانه رو از دست دادیم، شوک خیلی بزرگی بود من که هنوز باورم نمیشه که دیگه بین ما نیست، خوشحالم که وقتی این وبلاگ رو می خونی که دیگه مفهوم مرگ رو میفهمی، شهریور و مهر برای ما روزای...
6 ارديبهشت 1393