عید ۱۴۰۰
سلام گل زیبای من
حالا که مینویسم ۱۹ فروردین ۱۴۰۰ است نمیدانم از آخرین باری که برایت نوشتم چند وقت میگذرد. شکر خدا بزرگ شدی هشتمین عید نوروز را با هم گذراندیم. الان دیگر داری کلاس اول را تمام میکنی، بهتر است بگویم تمام میکنیم. از وقتی خیلی کوچک بودی به مدرسه رفتنت فکر میکردم. بارها که از جلوی مدرسههای شهر رد میشدم تو را تصور میکردم ولی الان یکسالیست که مجبوری مدرسه خانگی مامان بروی. قرار نبود اینطوری شود ولی شد. اصلا نمیشود روی چیزهایی که قرار است انجام شود و چیزهایی که فکر نمیکنیم هیچوقت پیش بیاید حساب باز کنیم. زندگی در غیرقابل پیشبینی ترین شکل ممکن میگذرد.
علاقهی من !! از سختیهای این یک سال برایت نگویم بهتر است. نمیدانم در آیندهای که اینقدر باسواد شدهباشی که این مطلب را بدون اشتباه بخوانی چه خاطرهای از کلاس اولت خواهی داشت!! همیشه دلم میخواست عاشق یادگرفتن باشی ولی خوب برای دختر کوچولوی هفت سالهی من یادگیری بدون تخلیه هیجان و انرژی سخت است. همین دیشب به من گفتی : "مامان فکر میکنم تو من را برای درس خواندن دوست داری" دقت که کردم دیدم چقدر اشتباه کرده ام، اشتباه کردم که هروقت درس خواندی و درحال مشق نوشتن بودی بیشتر به تو توجه کردم. فکر کردم که چه راه طول و درازی پیش رو دارم چقدر باید تو را فقط به خاطر خودت دوست داشته باشم و چقدر باید مواظب باشم که دیگر این اشتباه را نکنم. فکرش راهم نمیکنی چقدر دوست داشتن خودخودت شیرین است، امروز برایت این را نوشتم که بدانی . فرصتی باشد بازهم برایت مینویسم اصلا امسال که نوشتن را یاد تو دادم حس نوشتن خودم هم گل کرده است....