رستارستا، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره

دختر پاییزی ما

در حوالی هفده ماهگی

عزیز دلم الان که دارم این پستو برات می نویسم دقیقا 1 سال و 5 ماه و 15 روز سن داری و دقیقا همین مدته که زندگی مارو با حضورت متحول کردی.. این روزا خیلی شیرین شدی، کلی کار جدید یاد گرفتی که گفتن همه اونا خیلی سخته جیگر مامانی الان یکماهی میشه که  12 تا دندون قشنگ داری، برای این 4 تای آخری که دندون آسیاب بود از همه بیشتر بیتابی می کردی. راه رفتنت هم خیلی خوب شده الان دیگه به بدو بدو رسیده، تازگی یاد گرفتی دور خودت می چرخی، توپ رو هم با پات پرتاب می کنی عزیز دل مامانی شما کلی کلمه بلدی و سعی میکنی هر کلمه جدیدی که میشنوی تکرار کنی، کلماتی که می تونی واضح بگی ایناست:   آبه یعنی آب، کافیه یه لیوان آبه داش...
11 خرداد 1394

رستا و بابا

رستای من شما خیلی بابایی هستی، خیلی وقتا دوس داری از دست بابا غذا بخوری، وقتی باهات بازی میکنه کلی می خندی، همش تو گریه هات اسمشو صدا میزنی، وقتی لباس جدیدی می پوشی سریع میری خودتو بهش نشون میدی، صبحها که از خواب بیدار میشی اگه بابایی خونه باشه میری کنارش میشینی و با همدیگه تلویزیون نیگا می کنید، شبا که می خوای بخوابی کلی براش بوس می فرستی و بهش شب بخیر میگی، جدیدا هم وقتی بابایی میره بیرون پشت سرش گریه می کنی و کلی کارای دیگه، البته بابایی هم خیلی عاشق شماست ...شما باید  خدای مهربون رو خیلی شکر کنی که بابای به این خوبی داری...غیر از بابای خوب شما دوتا باباجون خوب هم داری، یکی از اونا که بیشتر می بینیش باباجون غلامرضاست، از خوبی و...
17 ارديبهشت 1394

هر روز من روز توست

دخترک عزیزم تو را به جاي همه کساني که نشناخته ام دوست مي دارم تو را به خاطر عطر نان گرم براي برفي که آب مي شود دوست مي دارم تو را براي دوست داشتن دوست مي دارم تو را به جاي همه کساني که دوست نداشته ام دوست مي دارم تو را به خاطر دوست داشتن دوست مي دارم براي اشکي که خشک شد و هيچ وقت نريخت لبخندي که محو شد و هيچ گاه نشکفت دوست مي دارم تو را به خاطر خاطره ها دوست مي دارم براي پشت کردن به آرزوهاي محال به خاطر نابودي توهم و خيال دوست مي دارم تو را براي دوست داشتن دوست مي دارم . هر روز در کنار تو احساس می کنم روی بهشت ایستاده ام، چشم های تو نزدیک ترین راه رسیدن به خداست و لبخند تو لبخند خداست...چقدر خوشبختم که مادر توام ...
17 ارديبهشت 1394

بهار من بهارت مبارک

رستای گل مامان، این دومین عیدی هست که کنار هم هستیم، امیدوارم سالهای سال کنار هم، اومدن بهار رو جشن بگیریم عزیزمممم امسال سال بز، منم این بز خوشکلو  آوردم تو وبلاگت عزیزم عیدددتتتتتت مبارک گل دخترم                                                         عشق مامانی برات ماهی هم آوردم همون دودوی خودت         ...
26 فروردين 1394

اولین قدم های دختر عزیزم

دختر گل مامانی، مدتها بود که منتظر بودیم یه قدم کوچولو برداری، تقریبا از روز تولد یکسالگیت روی پاهات می ایستادی، این اواخر خیلی طولانی روی پاهات می ایستادی حتی روشون خم می شدی تا چیزی رو از روی زمین برداری ولی از راه رفتن خبری نبود، قربونت برم توی فامیل ما بچه های هم سن و سال شما زیاده برای همین خواه ناخواه، یه جور مقایسه بین شماها میشه،ولی من خیلی از این کار بدم میاد و اصلا شما رو مجبور نمی کردم راه بری با خودم می گفتم هر وقت وقتش بشه راه میره، می دونستم دیر نمیشه، تا اینکه انتظارها به سر اومد و توی یه روز قشنگ یعنی 19 اسفند 93 اولین قدمها رو برداشتی، ماجرا از این قرار بود که مثل همیشه روی پاهات ایستاده بودی و هیچ میلی به راه رفت...
25 فروردين 1394

شیطنت های دخترک در آشپزخانه

عزیز دل مامانی، اینروزا شما خیلی خیلی شیطون شدی، نمیدونم از کجای شیطنت هات بگم، اگه در آشپزخونه باز باشه دیگه باید منتظر هر حادثه ای باشیم ، شما عاشق گشت و گذار توی کابینت ها هستی و ساعتها با ظرف و ظروف داخل کابینت سرگرم میشی، اینجا هم داری پیازهارو می ریزی توی سطل برنج   ...
16 فروردين 1394

اولین برف، اولین برف بازی

عزیز مامانی، توی یه روز قشنگ از ماه بهمن، وقتی از خواب پا شدیم دیدیم برف قشنگی میاد، من و شما هم بعد از خوردن صبحونه رفتیم برف بازی. اول دستکش دستت کردم ولی چون با دستکش نمی تونستی برفو خوب لمس کنی دستکشاتو در اوردم. ...
16 فروردين 1394

بهاری پر از ارغوان

تو را دارم ای گل، جهان با من است تو تا با منی، جان جان با من است. چو می تابد از دور پیشانی ات کران تا کران، آسمان با من است. چو خندان به سوی من آیی چو مهر بهاری پر از ارغوان با من است. کنار تو هر لحظه گویم به خویش که خوشبختی بیکران با من است. روانم بیاساد از هر غمی چو بینم که مهرت روان با من است. چه غم دارم از تلخی روزگار شکرخنده آن دهان با من است.   ...
10 اسفند 1393